خانه جلیل                                                                                                 3


 

 یه اطاق کوچیک و جمع جوره، بریم خونه کلی حرف باید بزنیم، آی خدایا شکرت، هم

 ولایتی هامو پیدا کردم.اینقدر حرف تو دلم است که براتون تعریف کنم، اصلاً فردا نمی رم

 سر کار تا صبح  حرف می زنیم. پس فردا هم که جمعه است می ریم تئاتر. خونه رو خوب  

 یاد بگیرین، که بعداً خودتون بتونین برین بیاین، از همین اول امیریه به طرف بالا که راه

 افتادیم صاف می آیم می رسیم به یه خیابون به اسم مختاری، می پیچید داخل مختاری, راست

 می آیی به طرف خیابون شاپور, آخرین کوچه سمت چپ وقتی پیچیدین داخل کوچه در ششم,

 دست راست.حالا نشونتون می دم.

 

بنده خدا جلیل یک دم حرف میزد، از ما خوشحال تر بود که ما را پیدا کرده. انگار این    

مدت تنهایی خیلی بهش سخت گذشته بود. تو راه یک کمی هم میوه و ماست وخیار خرید، سر

چهار راه که رسیدیم پاکت خرت وپرت ها را دست ما داد و گفت:

 

- اینجا باشین الان می آم.

 

 بعدش رفت داخل یه مغازه و چند دقیقه بعد با یه پاکت اومد بیرون. حسین گفت:

 

- بازم که چیز خریدی، چه خبرِه؟

- نه بابا چیزی نیست، دو تا بطرعرق سگی گرفتم، گفتم حالاکه بعداز این همه مدت  رفیقامو

می بینم,  چرا شنگول نشیم؟  

 

- عرق سگی دیگه چی؟

- ازوناست که تا نخوری نمی دونی چیه. ببین سر خیابون یه کمی مونده می پیچیم داخل

  کوچه سمت راست، اين هم درششم، جلوش هم یه سنگ  گنده است. بزار کلیدو درارم،

خوب بریم تو!

آها از همین جا پله ها رو بریم بالا، پایین صاحب خونه زندگی می کنه، نمی دونم چیکارست،

  ظهر که می شه بزک دوزک می کنه می ره بیرون،شب دیر وقت می آد. یه دفعه به اوستام

  گفتم،زد توسرم وگفت:خاک توسرت حتماً جندس، تقشو بزن دیگه! من که نفهمیدم منظورش

  چیه، تقشو بزن؟ بیاین! خوب به خونه خوش اومدین ، کُتاتونو درآرین! آویزون کنید ازاین

  میخ,یه وقت خواستید دست شوی برین, زیر پله اون پایینِ, راحت باشین، بزارسفره روبندازم.

- جلیل جونِ من حالا بیا بشین.

- راست می گه صادق، حالا بیا بشین، زوده, بیا یه کم حرف بزنیم.

- حرف هم می زنیم ، بزار من کارا رو ردیف کنم، خوب اینم بشقاب, اینم کاسه ... .

- چه کاری از دست ما می آد؟

- شما تعریف کنید، چه خبر از ده  دآرین؟ همه حالشون خوبه؟ اون کدخدای پیرهنوزنمرده؟ 

بارندگی چه جور بود؟ امسال محصول خوب بود؟ تابستون هرکاری کردم یه هفته ای بیام ده  نشد!

- همه خوبن، محصولم خوب بود. اما چه فایده سودش توجیب کسی دیگه می ره  بدبختیش 

  مال ماس...!

- حالا چی شد اومدید تهرون، زیارت می خواین برین؟

- هه هه ، زیارت, نه بابا زیارت کدومه. توچرا اومدی؟

- آه، من چرا اومدم، خوب خودِتون که شاهد بودین، زن بابام چه بلایی سر من می آورد،

  شب ها توی طویله می خوابیدم، آخر تصمیم گرفتم ازخونه فرار کنم.اومدم اردبیل، اما کار

  پیدا نمی شد، پول نداشتم، نمی دونستم چی کارکنم، ناامید توی تازه میدان ایستاده بودم با خودم

  می گفتم برگردم ده،باید پیاده برمی گشتم تا اینکه یکی از فامیلای بابامو دیدم، تا منو دید گفت:

- اینجا چی کار می کنی ، جليل؟

بغضم ترکید جلوی خودمو نتونستم بگیرم شروع کردم گریه کردن, گفت:

- چی شده؟

تعریف کردم که زن بابام چه بلایی داره سرم می آره و من ازدستش در رفتم. دلش به حالم

سوخت، راننده بود، با کامیون بار می برد, گفت:

- دارم  می رم تهران، بیا ببرمت!

منم باهاش اومدم. کمی هم بهم پول داد. توی گاراژِ میدون قزوین به کارگرا و راننده ها سپرد,

هوای منو داشته باشن، مدتی همون جا توی یه کامیون از کارافتاده شبا می خوابیدم.

روزا به راننده ها کمک می کردم، ماشین می شستم، لاستيک عوض می کردم، گريس کاری

می کردم، کسی چیزی می خواست براش می خریدم، شده بودم پادوی گاراژ تا اینکه یه روز

کاری نداشتم برای خودم می گشتم, رسیدم به خیابون امیریه  ازجلوی یه مغازه کفاشی که رد      

می شدم رفتم داخل، پرسیدم:

 

- شاگرد نمی خواین؟

یکی با صدای بلند گفت:

- چرا اما فصل گُل نی بیا!

منم گفتم چشمو سرمو انداختم پایین و رفتم، هی با خودم فکر کردم فصل نی کی میشه؟ گفتم حتماَ یه ماه دیگه که فصل پائیزمیشه, فصل نی میشه یه ماه دیگه پائیز که شد حسابی تمیز کردم رفتم همونجا یه آقایی به اسم اوستا نصرت دست زده بود به کمرش وایستاده بود جلوی مغازه. رفتم جلو گفتم، سلام علیکُم، آقا الان فصل نی، اومدم برای کار. به من یه نگاه چپکی کرد و بعد گفت:

- یعنی چی؟

منم گفتم چند وقت پیش اومدم اینجا شما گفتید فصل نی. خندید و پرسید:

- بچه کجایی؟

- دهاتای اردبیل, که یکی از کارگرها رو صدا کرد گفت:

- ببرش تو کار یادش بده.

بعدش هم خودش اومد و گفت:

- امروز کار کُن اگه خوشت اومد از فردا بیا مشغول شو!

 

- حالا کی فصل نی می شه ما بریم سر کار؟

- ها ها ها، فصل نی وجود نداره اونا منو می خواستند دست بندازن. خوب بزار استکان     

  هم بذارم، ماست و خیارم, تو زحمتشو بکش صادق! اینم نون، اینم پنیر. بزار برم این

  میوه ها رو هم بشورم.

- بده من می برم می شورم!

- پس بیا این کاسه رو بگیر بریز توش!

 

  خلاصه آقا جلیل یک بساط حسابی عرق خوری راه انداخت، ما که تا آن روز لب به

عرق نزده بودیم و نمی دانستیم عرق چیه؟  تو دلمان گفتیم حتماً یک چیزی مثل عرق نعناع یا گلابِ ، سه تا استکان وسط گذاشت, عرق را توی آنها ریخت.

يک کمی نان و پنیر خوردیم، از این طرف و آن طرف حرف زدیم. که آقا جلیل استکان را برداشت و گفت:

- بره اونجای که درد و بلا نباشه ، به سلامتی ... .

من و حسین هم از همه جا بی خبر استکان هایمان را برداشتیم و گفتیم:

- به سلامتی تو آقاجلیل ...!!!

حسین قرمز شده بود و صدایش در نمی آمد و من از او بدتر که کاسه ماست را دو دستی قاپیدم و سرکشیدم ...!

- لامصب این چی بود؟

- اولش یه کم تلخه، درست میشه.

- چی رو تلخه ، این زهر هلاِلست.

- حالا یه کم نون و پنیر بخور! درست میشه. بزار دوباره پر کنم.

- نه جونه ننت ، برای من نریز!

- باشه کم می ریزم، کم کم بخور! تو چی حسین؟

- خوب راستشو بخوای ما اومدیم کار کنیم. تو ده برای ما دیگه جا نیست، یه کم دیگه می-

  موندیم جای ما هم  تو طویله بود. حالا تورو زن بابات بهانه می گرفت مارو یکی دیگه.

می دونی که تو ده کار نیست، برای اون حاجی هم کار کنی مزد نمی ده,خیلی همت کنه یه پولی می ده که پول چاروقامون  که پاره شده, نمیشه.

- والا می فهمم، اما سخت ِ.

- هر چقدرهم  سخت باشه، راهی که اومدیم، باید تا آخرش بریم.

- پس این هم بخوریم به سلامتی همتِ تون ... .

- بسلامتی!

- حالا اونجایی که کار می کنی چه کاری است؟

- یه کارگاه کفاشیه، کفش می دوزیم، کفشای بچگونه، هشت نفری اونجا کارمی  کنند.

- برای ما اونجا کار است؟

- الان فصل خوبی نیست، دو ماه دیگه که شب عید می شه کار خوب می شه. اما من به

  اوستا نصرت می گم، حالا اونجا نشد جای دیگه می گردیم، توی این شهر کارزیادِ.

- راستی از دخترای ده بگین، کی شوهر کرده کی مونده؟ راستی دختر کدخدا هنوز مونده

  یا شوهرش داد؟ 

- ای بابا تو کجایی, یه بچه داره. تازه دومیش هم تو راهِ، پسربزرگ  کربلایی عباس گرفت.

 

با شنیدن این خبر جلیل استکان سوم را پُر کرد و یک ضرب بالا رفت, من گفتم:

 

- چی شد جلیل ، مگه می خواستیش؟

- مگه ما دل نداشتیم، خوب می دونی که ما همسایه دیوار به دیوار بودیم... .

 

 درحالی که حلقه های اشک توی چشمانش موج می زد ادامه داد:

- خوب یکی از بهترین خاطرات آدمیزاد دوران کودکیشِ، از موقعی که به تهران اومدم

  همیشه توی سرم دور می زد. شبا با این فکر می خوابیدم که یه روز بر میگردم ده,می رم

  خونه کدخداو بهش میگم اومدم خواستگاری دخترت. خدا بیامُرزدت ننه، رفتی، زودهم رفتی.

  کسی هم نبود بی افته جلو، چیکارمی کردم، اینم سرنوشت منه.

 

   دستش رفت طرف بطری که حسین دستش را گرفت و گفت:  

- حالا خودتو اینقدر ناراحت نکن، این سرنوشت همه ماست. خوب منم یکی رو می خوام,   گذاشتم اومدم ، این آقا صادق هم یکی رو می خواست ، بعدش هم دردِ ما که یکی دو تا  

 نیست که آدم از کجاش بگه ...!

- راست می گه حسین، حالا گریه نکن! 

                                                  

بنده خدا مثل یک بچه اشک می ریخت، شاید هم دخترِکدخدا یک بهانه بود می- خواست خودشو خالی کنه، آدم رفیق می خواهد، یعنی کسی که تورا بفهمه، همدم باشه، شادیت رو با هاش تقصیم کنی، بار غمش رو کم کنی، توی این دنیای که همه چیزش با زور است، توی این دنیای عوضی که هیچ چیزش سرجاش نیست, حداقل بدونی که یک کسی هست که تو رو می فهمه و تو خودتو با اون حس می کنی، خودتو تجربه می کنی و دوباره و دوباره  می شناسی، حالا مهم نیست این کسی،کِيه؟

ادامه در صفحه چهار