بدنبال کار                                                                                               4


 

مادر، پدر، برادر، زن یا یک دوست. این را هم بگم ، هر کدوم از اینها جای خودشون رو دارند, اما اُن رفیقِ که جای همه اینها رو می تونه پُر کنه. خوب  تو حالا حسابش رو بکنُ، تا چشم باز کرده، ننه اش مُرده، بابای رفته دنبال سرنوشتِ خودش، پس کی این آدم رو فهميده؟ با کی این آدم خودش رو حس کرده، تازه ما خودمون اُن موقع دستِ کمی از اُن نداشتیم  ...!؟

خلاصه کنم، اُن شب به خیر گذشت نفهمیدیم چه جوری خوابمون برد هرکدوم یک گوشه ایی دراز کشیديم. جلیل چنان خرناس می کشید که توپ در می کردند, نمی فهمید. من و حسین هم چنان خسته بودیم که بدتر از او همون جا روی زمین خالی خوابیدیم.

               

از خواب که بیدار شدم سرم بد جوری درد می‌کرد، اطاق هم به هم ریخته بود،  حسین را صدا کردم:

- پاشو حسین ،جلیل کجاست؟

- شاید رفته دستشویی!

- پاشو! یه کم این جا رو مرتب کنیم.

- اُن چی بود دیشب داد ما خوردیم؟

- اما خودمونیم بد نبود ، خوب خوابمون برد.

- نه بابا عین زهر حلاله بود،  چی بود؟

- اما بنده خدا بد جوری دلش پر بود.

- آره بابا، یه غمی تو دلش خونه کرده بود، اما با صفا و صمیمی بود، مثل یه بچه.

- آهان اینم آقا جلیل!

- سلام، بیدار شدین، خوب اینم کله پاچه گرم با نون سنگک تازه! سفره کو؟ جمعش

  کردی، بنداز همین جا! خوبه, بیاین سرد نشده.     

- بابا امان بده یه آبی به دست و صورتمون بزنیم.

- باشه هر جور راحتین، بزار کاسه هم بیارم ، تا شما می آین، منم نون تلیت می کنم.   خوب اُمدین. بیاین، بیاین!   

- دستت درد نکنه جلیل ، بابا راضی به زحمتت نیستیم ، چقدر خوشمزست.

- آره دستت درد نکنه ... .

- ای بابا، این حرف ها رواز شهری‌ها یاد گرفتید، صبحونه رو بخوریم, بریم خیابون.

- آره بریم دنبال کار!

- کار چی بابا، حالا وقت زیادِ این قدر باید کار کنید تا جون تون در بیاد. بریم  بگردیم,

 بریم تئاتر، بعد از عمری، رفیقآمو پیدا کردم یه حالی می خوام باهاشون بکنم.

- ناراحت نشو، منظورِ صادق این که که مزاحمت نباشیم.

- این حرفا چیه؟ حسین جون، می گم شما مثل اینکه خیلی زود شهری شدین، بابا من هنوز

همون جلیل کتی‌ام، دوستم ندارم شهری بشم.

- جلیل جون هر چی تو بگی. راستی راستی دستت درد نکنه چسبید بعد از اون عرق تلختِ!

هنوزهم ته گلوم داره می سوزِ .

 

 

- بزار یه دونه  دیگه از سیگارا تو روشن کنم.

- این حرفا چیه می گی عمو صادق، مثل اینکه آقا جلیل حق داشت, راستی راستی شهری

 شدی.

- هه هه هه، خوب بعد از سی سال زندگی توی تهرون می خوای دیگه شهری نشده باشم.

- راستی چند سال داشتید موقعي که تهرون اومدی؟

- حدوداً بیست سالم می‌شد عمو حسین هم یه دو, سه سالی از من بزرگ ‌تر بود.

- اما بزرگ ‌تر به نظر می‌رسی؟

- آه، زمونه پیرمون کرد، روزگار، روزگارِ نامردی بود، مخصوصاً بعد از انقلاب، یعنی به حال ما کارگران, چه قبلش چه بعدش فرقی نکرد, فقط بدبختی هاشو ما کشیدیم، داريم می کشيم، می دونی امروز وضعيت ما مثل چی می مونه ؟ مثل قاطرهای* امامزاده داود يعنی درست لب پرتگاه ، فقط يه تنه کوچيک کافی ، رفتيم ته دره .

- خوب عمو صادق بعدش چی شد, وقتی که جلیل رو پیدا کردین؟

- آره، کجا بودم؟ خلاصه جلیل سنگ تموم گذاشت، مارو برد بیرون. رفتیم لاله زار، تئاتر، جات خالی چقدر خندیدیم، بعدش رفتیم شمرون،اونجا چلوکباب خرید. شب هم موقع برگشتن آش رشته خوردیم. جات خالی چه آشی بود، هنوزهم که هنوزِ مزش زیر زبونم.

 

روزها می گذشت ما همین طوری بیکار می گشتیم که یک روز به حسین گفتم:

- حالا نمیشه یه کاره دیگه گیر بیاریم؟

- مثلاً چه کاری؟

- نمی دونم ، مثلاَ  کارِ ساختمونی ...!

- از کجا؟

- همین توی خیابونا که داریم می گردیم هر کجا ساختمون سازی دیدیم, بریم بپرسیم, شاید

 کارگر خواستن.

- راست می گیآ ...!

 

 

ازفردا دنبال کار راه افتادیم, چند جا که ساختمان سازی می کردند، سوال کردیم، یکی گفت چدن کار می خواهیم، دیگری گفت گچ کار، آن یکی سیم کش...! تا اینکه یک روز از خیابان حافظ که ردمی شدیم، دیدیم یه عده مهندس و کارگر توی زمینِ خالی جمع شدند، گفتیم بریم, ببینیم چه خبره.                              

حسین رفت به یکی از کارگرها که داشت برای خط کشی روی زمین گچ می ریخت، به ترکی گفت:

- همشهری کارگر نمی خواین؟

- چرا، اما برو با مهندس حرف بزن!

- مهندس، مهندس کیه؟

- اونه که کلاه ایمنی روسرش ِ.

 

- چی گفت حسین ؟

- گفت کارگر می خوان، باید با مهندس حرف بزنیم!

- مهندس!

- آره، اون که کلاه ایمنی داره، می گم تو فارسیت بهتراز منه, برو تو حرف بزن!

- من؟ کی می گه؟ نه خودت برو حرف بزن!

- اصلاً،  دو تایی میریم، اما تو حرف می‌زنی!

 

خوب آدمی که زبان بلد نباشه، فشار زیادی به مغزش می آید، که چه می‌خواهد بگه،

جلو رفتیم. خوب کلمه کارگر را من از جلیل یاد گرفته بودم. تا به مهندس رسیدیم گفتم:

- سلام علیکم، کارگر ...!

که بقیه اشو به ترکی گفتم. مثل اینکه اونم فهمید من چه می خواهم بگم، گفت:

- برین اونجا صبر کنید! من الان می آیم.

وقتی با دستش اشاره می کرد, تقریباً فهمیدیم که می گوید از محوطه بریم بیرون اما بقیه آنرا نفهمیدیم.     

- چی گفت صادق؟

- نمی دونم، مثل اینکه گفت صبر ...!

- آره، منم صبر شنیدم.

- بهتره اینجا واستیم, ببینیم چی می شه؟

 

دوساعتی ایستادیم تا اینکه مهندس با آن کارگری که اول صبحت کرده بودیم آمد. بعد از کلی سوال و جواب که: از کجا آمدیم، چه کاری بلدهستیم، چند سال داریم. قرارشد، روزی دو تومان يا کمی بيشتر به ما بدهد وجای خواب برایمان درست کند که شبها همان جا بخوابيم .

خوب نگهبان مجانی هم گيرش می آمد. ما هم بدمان نمی آمد.از فردا قرارشد مشغول کار شیم.

 

- پسر عالی شد، از فردا مشغول کار می شیم، جای خواب هم داریم دیگه بیشتر از این

  مزاحم جلیل نمی شیم.

- آره حسين، ، حالا جلیل بشَنوِه خوشحال می شه، اولین کاری که باید بکنیم، پول باباتو

بزاریم  کنار تا براش بفرستیم!

- بریم یه کمی چیز بخریم برای شب، بعدش هم بریم خونه جلیل!

 

 

 

 

ادمه در صفحه پنچ