صفحه 2                                                                                                                   

 

- آقا، سربازی يعنی چه؟ برای چه رفته سربازی؟

- سربازی پسرم، يعنی خدمت، خدمت به وطن می‌کنه.

- يعنی چی؟

- حالا تو هم به مدرسه برو، می‌فهمی يعنی چه.

با اين فکرها که از فردا می‌روم مدرسه و می‌فهمم خدمت به وطن يعنی چه، چشم‌هايم بسته شد.

از خانه‌مان تا مدرسه حدود بيست دقیقه‌ای پياده راه بود. دوبار مسير خانه تا مدرسه را با مادرم رفته بودم؛ يک بار موقع نام‌نويسی و بار دوم برای ياد گرفتن مسير.

با لباس‌ها و کفش‌های نو در حالی که کيفم را در دست چپم گرفته بودم، به راه افتادم، با دنيایی از شور و شوق.

وقتی جلوی مدرسه رسيدم، درب بزرگ و آهنی را ديدم که وسط آن يک در کوچک آهنی ديگری نصب شده بود و از ميان آن دانش‌آموزان عبور می‌کردند. کمی مکث کردم، برايم تعجب‌آور بود: درب بزرگ آهنی با ديوارهای بلندی که در دو طرفش کشيده شده بود!؟

 

با احتياط داخل شدم. کسی را نمی‌شناختم، گوشه‌ای ايستاده و مشغول تماشای دانش‌آموزان شدم تا اين که يکی از آن‌ها را که چند سالی از من بزرگ‌تر بود شناختم.

بله او پسر ماست‌بندی سر کوچه‌مان بود؛ با ديدن او کمی احساس آرامش کردم.

عده‌ای می‌دویدند، تعدادی با هم گفتگو می‌کردند، بعضی‌ها در حالی که با هم شوخی می‌کردند، برای نوشيدن آب جلوی شير آب صف کشيده بودند.

مقابل اطاقک‌های کوچک دست‌شویی که سمت چپ حياط قرار داشتند، پسر قد بلندی با کلمات رکيکی با دانش‌آموزانی که کوچک‌تر از خودش بودند، داشت بلندبلند صبحت می‌کرد.

کُنج ديوار اطاقک‌های دست‌شویی چند نفری مشغول شیر یا خط بازی بودند.

همین‌طور که داشتم بچه‌ها را تماشا می‌کردم تنه‌ای خوردم، کم مانده بود که پرت بشوم روی زمين؛ طرف تازه از من طلب‌کار شد که چرا از سر راهش کنار نرفته بودم. فکر می‌کنم اگر زنگ مدرسه به دادم نرسيده بود، کتک هم می‌خوردم.

بلافاصله بعد از صدای زنگ مدرسه اين صدای بلندگو بود که دانش‌آموزان را به صف کشيدن دعوت می‌کرد.

 

- توجه، توجه!

همه به صف، هر کلاسی تو رديف خودش!

اولين رديف مال کلاس اولی‌ها بود و بعد دومی‌ها و الی آخر. من هاج و واج مانده بودم که کجا بايد بايستم که مردی با يک ترکه باريک به طرفم آمد و پرسيد:

- پس چرا وایستادی؟ کلاس چندومی؟

من من کنان گفتم:

- اول.

با ترکه اشاره کرد:

- برو اون رديف اول!

دوباره صدای بلندگو درآمد:

- اسم‌ها را يکی يکی می‌خوانم، بيايید جلو تا ناظم به شما بگويد کجا در يک ستون بايستيد!

وقتی اولين اسم خوانده شد، تازه متوجه شدم که آن آقایی که ترکه دستش بود ناظم است، چه اسم عجيبی، ناظم؟!

اسم‌ها يکی يکی خوانده می‌شد و ناظم همه را در يک ستون رديف می‌کرد و هر از چند گاهی ترکه را به علامت زدن بالای سريکی ازدانش آموزان بالا می‌برد.

بالاخره اسم من هم خوانده شد، رفتم و پشت سر يکی از دانش‌آموزان کلاس اولی ايستادم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشيد تا بالاخره همه‌ی کلاس‌ها رديف شدند و بعد ناظم چند تا از دانش‌آموزان کلاس‌های بالاتر را مامور کرد تا کلاس اولی‌ها را به طرف کلاس‌هایشان راهنمایی کند.

هنگام عبور از سالن، چند نفری با هم مشغول صحبت بودند که با ترکه آقای ناظم متوجه شدند که نبايد حرف بزنند.

- دیسیپلین يادتان نرود! سکوت!

- چشم آقا.

هنوز صحنه ترکه خوردن اين دانش‌آموزان ازمغزم پاک نشده بود، که خود را داخل کلاس يافتم. هرکس جایی را برای خود انتخاب کرده و می‌نشست. من هنوز مردد بودم که آیا بايد ادامه بدهم يا نه، تا اين‌که آخرين رديف نیمکت‌ها را که هنوز خالی بود انتخاب کرده، خودم را به آنجا رساندم.

روی نيمکت چوبی نشستم و کيفم را هم روی زانوهایم گذاشتم. وقتی سرم را بلند کردم، چشمم به تخته سياه افتاد که روی ديوار نصب شده بود.

غوغایی در کلاس برپا بود. عده‌ای برای هم داستان تعريف می‌کردند، تعدادی کاغذ جويده شده به‌هم پرت می‌کردند، يک نفر روی ميز رفته نمايش می‌داد و چند نفری جلوی پنجره ايستاده حياط را تماشا می‌کردند. در اين هیاهو و سر و صدا کسانی هم چرت می‌زدند که معلوم بود ديشب خوب نخوابیده‌اند.

يکی از دانش‌آموزان رفت پای تخته سياه و با تکه گچی که از روی زمين پيدا کرده بود، شروع به کشيدن نقاشی کرد.

در حالی که از اين کار خيلی ذوق‌زده شده بودم، به خودم گفتم:

- ها، پس اين تخته سياه برای نقاشی کشيدن است؟!

توی افکار خودم بودم که يک دفعه در کلاس باز شد و اين صدای ناظم بود که با ترکه‌اش دستور ساکت شدن را صادر می‌کرد:

- ساکت، همه بر پا!

همه کلاس به يک‌باره مثل ميخ صاف شدند، من هم بی اختيار مثل بقيه برخاستم.

- آقای حسينی از امروز معلم شماست؛ اگر صداتون دربياد با همين ترکه پدرتون رو درمی‌آرم. حالا بشینید!

سکوت سنگينی فضای اطاق را فراگرفت و آقای حسينی بعد از رفتن ناظم در کلاس را بسته در حالی که دست‌هایش را از پشت به‌هم قفل کرده بود، عرض کلاس را قدم می‌زد و هر از چند گاهی نيز از پنجره به حياط مدرسه سرک می‌کشید.

دانش‌آموزان هنوز سايه سنگين آن رعب و وحشتی را که ناظم در کلاس حاکم کرده بود احساس می‌کردند و به خاطر همين کسی جرت نمی‌کرد جيک بزند و يا تکانی بخورد. ظاهراً آقای حسينی هم بدش نمی‌آمد زير سايه اين وحشت، در ذهنش با خود کلنجار برود:

- اگه بتونم، اون تکه زمین رو بخرم خوب می‌شه، توش يه اطاق درمی‌آرم و از شر اين صاحب‌خونه خلاص می‌شم. بايد يه مرخصی دو، سه روزه بگيرم و برم شهرستان؛ شايد بتونم از ددم پول قرض بگيرم. بد نيست يه سر هم به حاج ميرزا تو بازار بزنم، برای بعدازظهرها يه کاری تو حجره‌اش برام جور کنه.

آقای معلم تو افکار خودش غرق بود که صدای زنگ تفريح او را به خود آورد:

- خوب بچه‌ها زنگ تفريح شد، حالا برين حياط، کارهاتون رو انجام بدين!

به يک‌باره سکوت با هجوم ناگهانی دانش‌آموزان که به سمت حياط می‌دویدند، شکسته شد. من هم مثل بقيه در اين کار درنگ نکردم و از آن روز به بعد صدای زنگ تفريح مثل ناقوس آزادی بود که ما را به رهایی از زندان کلاس دعوت می‌کرد.

توی حياط غوغایی بود؛ بابای مدرسه هم از فرصت استفاده کرده، دکه‌اش را باز کرده بود تا خوراکی‌هايش را به دانش‌آموزان بفروشد و هنوز هيچی نشده کلی جلوی آن صف کشيده بودند. توی حياط بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند. خوب، روز اول بود و دانش‌آموزان کلاس‌های بالاتر بايد خط و مرزها را برای کوچک‌ترها مشخص می‌کردند. اين بود که به بعضی از دانش‌آموزان کوچک‌تر گير داده و زور می‌گفتند، مثلاً برای رفتن به توالت و يا استفاده از شیر آب نوبت را رعايت نمی‌کردند. لباس‌های تر و تمیزشان که صبح به تن کرده بودند همه خاکی و کچی شده بود و با همان‌ها کشتی می‌گرفتند؛ همديگر را دنبال کرده به زمين می‌زدند، بلندبلند فحش‌های رکيک به هم می‌دادند. وقتی که ناظم با ترکه‌اش جلوی درب ورودی سالن ظاهر شد، به يک‌باره همه ساکت وآرام شدند، انگار نه انگار که اين بچه‌ها همان بچه‌های چند ثانيه پيش بودند.

آفتاب پایيزی دل‌پذیر بود؛ صورتم را رو به آفتاب گرفتم تا سوزش سرمای صبح‌گاهی را که موقع آمدن به مدرسه احساس کرده بودم از تنم خارج کنم.

خيلی سريع نيم‌ساعت گذشت و دوباره زنگ مدرسه همه را متوجه خود کرد.

همه به طرف کلاس‌هایشان روان شدند. آقای ناظم در سالن ايستاده بود و با چشمانش همه را کنترل می‌کرد، مبادا کسی خطای کند.

وارد کلاس شدم، يک‌راست به‌طرف نيمکتم که در انتهای کلاس بود رفتم. کم‌کم دوباره صدای هم‌همه بچه‌ها داشت توی کلاس می‌پیچید که با شنيده شدن صدای ناظم در راهرو همه ساکت شدند.

در باز شد و آقای ناظم دوباره توی چهارچوب در ظاهر شد:

- آفرين، چه بچه‌های با ادبی هستید، حالا که بچه‌های خوبی هستيد، اجازه می‌دهم برين خونه‌هاتون، بدون سر و صدا کیفاتون رو برداريد و بريد خونه!

وقتی به در خانه رسيدم، گرگی در حال چرت زدن بود. به محض شنيدن صدای پای من از جايش برخاسته، شروع کرد دمش را تکان دادن؛ سپس پوزه‌اش را به‌طرف کيفم دراز کرد تا آن را بو کند:

- هی، گرگی ول کن! اصلا حوصله ندارم.

درب خانه نيمه‌باز بود، به‌سرعت خودم را داخل حياط کردم و گرگی هم که ديد امروز حال و حوصله ندارم، بدون پارس کردن دوباره سرجايش نشسته مشغول چرت زدن شد.

شب دير وقت بود، هرچه سعی کردم تا بيدار بمانم، نشد؛ پلک‌هايم بدجوری سنگين شده بودند.هر چه مادرم گفت: پاشو برو تو جات بخواب! قبول نکردم. بالاخره همانجا، جلوی چراغ علاالدين دراز کشيدم و بدون اين‌که متوجه بشوم، خوابم برد.

صبح، وقتی از خواب بيدار شدم، باز آقام رفته بود.

 

طبق روال ديروز، دوباره زنگ مدرسه به صدا درآمد و دانش‌آموزان با اشاره ناظم مدرسه که بر روی پله‌های در ورودی سالن ايستاده بود، به صف شدند. اولين ردیف صف شروع به حرکت کرد، همه در يک ردیف، صدا ازکسی برنمی‌خاست، در یک سکوت مطلق!

وارد کلاس شدیم، هرکس سر جايش نشست، کم کم پچ‌پچ بچه‌ها داشت اوج می‌گرفت که با صدای برپا، همگی از جای خود بلند شدیم.

ـ صبح به خیر بچه‌ها!

آقای حسینی دفتری را که با خود همراه داشت، روی میز گذاشته خودش هم پشت صندلی نشست:

ـ خوب بچه‌ها، اسم‌هاتون رو یکی یکی می‌خوانم، جواب بدین!

نادر حسین محمدی؟

ـ آقا مایم،

ـ نه، بگو حاضر!

رحیم شهبازی؟

ـ حاضر،

ـ حسن گل‌محمدی؟

ـ حاضر،

و بالاخره در انتهای اين لیست، اسم من بود که خوانده شد. آقای معلم دفتر را بسته دوباره شروع کرد در کلاس قدم زدن تا اين‌که دوباره زنگ تفریح نواخته شد و دانش‌آموزان با سر و صدای زیادی به‌طرف حیاط مدرسه هجوم بردند.

بیشتر از یک هفته بدين منوال گذشت، تا اين‌که یک روز آقای معلم اعلام کرد:

ـ خوب بچه‌ها، امروز می‌خواهم خبر خوبی بهتان بدهم؛ کتاب‌ها را امروز توزیع می‌کنند، باید منتظر باشیم تا نوبت کلاس ما بشود.

بعداز این‌که کتاب‌ها را تحویل گرفتید، می‌برید خانه و با کمک بزرگ‌ترها آن‌ها را خوب جلد می‌گیرید. یادتان نرود حتما اسم و فاملیتان را رویش بنویسید تا گم نشود؛ بعد من بهتون می‌گم چه کتابی رو چه روزی بیارین!

همه خوشحال از اين مسئله با همدیگر پچ پچ می‌کردیم که کسی در کلاس را زد.

آقای معلم به‌طرف در رفت و آن را باز کرد.

ـ آقای حسينی، لطفا کتاب‌ها را تحويل بگيرید.

بعد از تحویل گرفتن کتاب‌ها، یکی یکی اسم‌ها را خواند و کتاب‌هايمان را تحویل داد و سفارش کرد که از آن‌ها خوب مراقبت کنیم.

من با خوشحالی آن‌ها را ورق می‌زدم و عکس‌هایشان را تماشا می‌کردم. از کلماتی که در آن‌ها نوشته شده بود چيزی سر درنمی‌آوردم، اما از دیدن عکس‌ها ذوق‌زده شده بودم و حظ می‌بردم.

به محض رسیدن به خانه از مادرم درخواست کردم که:

ـ مامان پول بده! برم نایلون با چسب بخرم.

ـ برای چی پسرم؟

ـ کتابامو جلد کنم دیگه، آخه امروز بهمون کتاب دادند.

ـ وایستا! آقات بیاد، بهش می‌گم از بازار بخره بیاره.

ـ نه من الان می‌خوام، آقام دیر می‌آد، فردا باید جلد شده ببرم مدرسه، آقا معلم گفته.

مادرکه نمی‌خواست پول را بدهد، بالاخره در مقابل سماجت من تسلیم شد و مقداری پول ازکیفش درآورد و گفت:

ـ چقدر سمجی بچه؛ بیا، زود برو و برگرد!

آن موقع‌ها پیرمردی در محله بود که بهش مش بابا می‌گفتیم، مغازه کوچکی داشت که همه چيز می‌فروخت، مخصوصا لواشک‌های ترشی که همیشه سرش با خواهربزرگم دعوا داشتم.

به سرعت خودم را به مغازه‌ی مش بابا رساندم وهن هن کنان گفتم:

ـ سلام مش بابا.

ـ سلام پسرم، چی می‌خواهی؟

در حالی که پول را به‌طرفش دراز می‌کردم، گفتم:

ـ جلد، جلد کتاب با چسب.

او که قبلا جلد را در اندازه لازم بریده و آماده کرده بود، یکی را برداشت و گفت:

ـ بیا پسرم، اما این پولت کمه، بعدا دو قران دیگه بیار!

ـ باشه.

سریع خودم را به خانه رساندم و ازمادرم به زور دو ریال گرفته و به مش بابا رساندم.

با کمک خواهرم کتاب‌ها را جلد کرده، داخل کیفم گذاشتم و راضی از کار امروز در جایم دراز کشیدم. دوست داشتم رویا ببینم، رویای خواندن، این‌که من کتاب‌ها را می‌توانم بخوانم.

 

همه منظم سر جایمان نشسته ومشتاقانه منتظر بودیم تا آقای حسینی درس را شروع کند. از جایش برخاست و روی تخته سیاه شروع کرد به کشیدن چند خط در طول تخته سیاه و سپس روی آن‌ها چند شکل کشیده، رو به ما کرد و گفت:

ـ خوب بچه‌ها حالا توی دفترهايتان این‌ها را همین‌طور که من کشیدم بکشید، از هر ردیف دو صفحه بکشید؛ بعد من می‌آیم و دفترهاتون را می‌بینم.

سپس دوباره شروع کرد به قدم زدن و غرق در افکار خود شدن.

چند روزی همین‌طور گذشت، تا اين‌که یک روز هر چه منتظر شدیم، او نیامد و این آقای ناظم بود که با ترکه‌اش جلوی در ظاهر شد:

ـ وسایلتون رو جمع می‌کنید و یواش از سالن خارج می‌شین، فردا هم لازم نیست به مدرسه بیاین، شنبه اول وقت تو مدرسه حاضر می‌شین، آقای حسینی دو روز مرخصی رفته.

اگر حضور آقای ناظم نبود بچه‌ها یک هورای بلند می‌کشیدند، اما از ترس ترکه سکوت را ترجیح دادند تا شادی تعطیلی کلاس را خراب نکنند.

 

 

 
 

 

بقیه داستان در صفحه 3