صفحه 3
روزها به سرعت میگذشتند و ما هنوز در حال کشیدن خطهای کج و معوج در دفتر بودیم که بالاخره آقای معلم یک روز گفت: ـ خوب، بچهها کتاب فارسی را باز کنید! همگی کتابهایمان را باز کردیم؛ او شروع کرد به خواندن: ـ آب، آب، آب، حالا با من تکرار کنید، آب... همگی گفتیم: آب ـ خوب بچهها اين درس امروز است، دفترهایتان را درآورید و دو صفحه از رویش بنویسید! وقتی ما مشغول نوشتن بودیم، آقای معلم غرق در افکار خود، در حالی که دستهایش را از پشت بهم گره زده بود، طول کلاس را قدم میزد: ـ باید يه بنای خوب پیدا کنم، به گم یه اطاق با یه آشپزخانه کوچیک با دستشویی برام دربیاره، بهتره برم سراغ آقای جعفری که تازهگیها ساختن خانهاش را تمام کرده... بچهها ساکت تکالیفتان را انجام بدین من الان میآم! هنوز جملهاش تمام نشده بود که از کلاس خارج شد. توی کلاس عدهای مشغول بازی گل یا پوچ شدند، عدهای سرگرم صحبت و عدهای هم درحال چرت زدن بودند. من که خوشحال از یاد گرفتن کلمه آب بودم، هی به عکس آب در کتاب نگاه میکردم و هی به کلمه آب که توی دفتر نوشته بودم و سعی میکردم رابطهای بین کلمه آب و شکل آن پیدا کنم. روزها گذشت هنوز ما نصف کتاب را تمام نکرده بودیم. خیلی از وقتها ما اصلا معلم نداشتیم، تا که آخر سال رسید و راستش را بخواهید هنوز هم من اصلا یادم نمیآید که ما امتحان آخر سال دادیم یا نه؛ فقط این را میدانم که وقتی با مادرم رفتیم مدرسه، آقای معلم کارنامه قبولی من را به مادرم داد و گفت: ـ بچهی شما قبول شده، شما باید برین یک مدرسهی دیگه پیدا کنید، چون ازسال دیگه این مدرسه فقط دخترانه خواهد بود. این مدرسه صبحها پسرانه بود و بعدازظهرها دخترانه و اتفاقا خواهرم هم بعدازظهرها به همین مدرسه میرفت. از فردا تعطیلات تابستانی شروع میشد و من در فکر بودم که حالا باید چه کار کنم. چند روزی توی بر و بیابانهای اطراف با گرگی گشت زدم.
تا اینکه روز جمعه آقام گفت: ـ صبح بیدارت میکنم بریم سر کار! آقام در یک مغازه کفاشی در خیابان معزالسلطان در امیریه تهران کار میکرد. مغازه متعلق به شخصی بهنام اوستا نصرت بود که حدودا هفت کارگر داشت. پدرم در مغازهی او برای خودش کار میکرد. او پستاهی (رویهی کفش) درست میکرد و با دو کارگرِ او در واقع درمغازه اوستا نصرت جمعا ده نفر کار میکردند. آقام شنبه اول وقت مرا از خواب بیدار کرد و گفت: ـ پاشو پسرم! باید بریم سرکار. بعد از پوشیدن لباسهایم، مرا سوار ترک دوچرخهاش کرد و راه افتادیم. فکر کنم حدودا نیم ساعت یا کمی بیشتر توی راه بودیم. وقتی به مغازه رسیدیم، اوستا نصرت جلوی در مغازه دست به کمرایستاده بود. ـ صبح به خیر اوستا اکبر، پسرته؟ ـ سلام اوستا نصرت، بله غلامته... من که از این حرفها زیاد سر درنمیآوردم و خیلی هم خجالتی بودم، سرم را پایین انداخته و پشت دوچرخه آقام قایم شدم. در حالی که از پشت، لبه کت آقام را گرفته بودم، با هم داخل مغازه شدیم. کارگرهای دیگر از دیدن من لبخندزنان عکسالعمل نشان داده و هر کدام مرا بهطرف خود صدا میزد. اصولا آدمی خجالتی بودم. بهخاطرهمین هم چند روزی طول کشید تا با آنها بتوانم ارتباط برقرار کنم. فصل تابستان بود و کار تق و لق؛ تعطیلات تابستانی کارگاههای کفاشی شروع میشد، اين بود که يک روز پدرم رو به مادرم کرد و گفت: ـ وسایل رو آماده کن، جمعه راهی اردبیل میشویم! روزجمعه پدرم درشکهای کرایه کرد تا با آن همگی به گاراژ مسافربری در خیابان سپه که نامش اتو شیشه بود برویم. طفلک گرگی همینطور پا به پای درشکه تا خیابان سپه آمد. وقتی ما سواراتوبوس شدیم، حتی تا مسافتی دنبال اتوبوس هم دوید. آقام سه صندلی گرفته بود يکی برای خودش و دو تای دیگر برای مادرم و خواهرهایم، البته خواهر کوچکم هنوز شیرخواره و توی بغل مادرم بود. جای من طبیعتاُ یا روی زانوهای آقام بود و یا، با انداختن يک لحاف کوچک، در وسط اتوبوس. اما از آنجا که تماشا کردن مناظر کنار جاده برایم جالب بود، ترجیح دادم ایستاده مناظر را تماشا کنم، تا وقتی که هوا تاریک شد و دیگر چیزی دیده نمیشد، در نتیجه من هم روی لحاف دراز کشیدم. چشمهایم را که باز کردم در شهر اردبیل بودیم. مادربزرگ آقام که عجبننه صدایش میزدیم، هنوز زنده بود. اطاق کوچکی داشت که رختخوابش همیشه پهن بود و خودش هم اغلب اوقات روی آن درازمیکشید. صد سال سن داشت و هر چند گاهی برای رفتن به دستشویی و یا کار خاصی از جایش بلند میشد. در غیر اینصورت همیشه در اطاقش روی تشک رو به پنجره کوچکی که به طرف حیاط نصب شده بود، دراز میکشید و حیاط را تماشا میکرد. به محض دیدن من، مرا صدا زده بعد از بوسیدن صورتم گفت: همینجا بنشین تا برات قصه تعریف کنم. دیگر کار من شده بود هر روز صبح کنار مادربزرگ آقام مینشستم و او برایم قصه میگفت تمام قصههایی را که بعدها در کتابهای صمد بهرنگی خواندم، او به زبان ترکی برایم تعریف کرده بود. آقام بعداز یک ماه برگشت تهران برای کار، اما ما تا آخر تابستان در اردبیل ماندیم و من در تمام مدت در کنار عجبننه نشسته و به قصههایش گوش میکردم؛ مگر وقتی که خسته شده چرتی میزد.
بالاخره سه ماه تابستان تمام شد و من دوباره باید برای رفتن به مدرسه آماده میشدم. مادرم مرا در مدرسه جدیدی نامنویسی کرده بود که در فلکه خزانه مقدم قرارداشت؛ ازاین رو مرا صدا زده و گفت: ـ بیا اين پولرو بگیر، برو سلمانی، بگو سرت رو از ته بزنه، شنبه باید بری مدرسه! پول را گرفته و راه افتادم. يک کوچه آنطرفتر از خانهمان سر نبش کوچهای مغازه سلمانی بود. سلام کردم و داخل شدم. ـ آقای سلمانی میخواستم سرم را کوتاه کنی، ازته بزن! آقای سلمانی بعداز گذاشتن يک تخته روی دستههای صندلی، با لهجه شمالیاش مرا صدا زد: ـ پسرجان بیا بنشین! با شماره چند بزنم؟ ـ از ته بزن! ماشین اصلاح دستی را برداشت، چند بار آن را امتحان کرده سپس ماشین راچسباند به سرم، اولین فشار را که به دستههای ماشین وارد کرد، ماشین لعنتی بهجای بریدن موها شروع کرد به جویدن آنها. او با دست دیگرش چنان کله مرا محکم گرفته بود که هیچ گونه امکان در رفتن نداشتم تقریبا اشک از چشمانم جاری بود، اما از خجالت صدایم درنمیآمد. هر چه فحُش بلد بودم در دل بهش میدادم، اما ول کن نبود تا اينکه گفت: ـ آها پسرجان، دیدی کاری نداشت، تمام شد. تقریبا میتوانم بگویم از روی صندلی پریدم پایین، پول را روی پیشخوان گذاشته و با سرعت دویدم بیرون. تا چند روز جای موهای کنده شده سوزش داشت. مادرم با دوختن پارچهای سفید روی یقه کتم آن را آماده کرده بود. شب قبل از رفتن به مدرسه همه چیز را کنترل کردم، يک عدد لیوان برای نوشیدن آب، دستمال، مداد، تراش و يک دفترچهل برگ، همه را داخل کیف کنار رختخوابم گذاشتم. اولین روز مدرسه طبق روال همیشگی، با خواند نامها صف کلاسها مشخص شد و سپس دوباره صفهای منظم در یک ردیف وارد سالن شده و از آنجا راهی کلاسهایشان میشدند. آقای ناظم پیروزمندانه با چوب دستیش در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت، با چشمانش دانشآموزان را تهدید میکرد که اگر خطایی بکنند، با این چوب دستی تنبیه میشوند. وارد کلاس شدیم و باز طبق معمول هر کس جایی را برای نشستن انتخاب کرد. من هم یکراست خودم را به آخرین ردیف نیمکتها رسانده، پشت میز نشستم. کم کم بچهها با همدیگردرحال اُخت شدن بودند که ناگهان در کلاس باز شد: ـ بر پا! همه بر خواستیم، آقای ناظم به همراه معلم وارد کلاس شدند. ـ خوب آقای منصوری، این کلاس شماست. ببینید ماشالا چه بچههای مودبی هستند، همگی آقا (با لبخندی موذیانه). خوب بچهها، آقای منصوری از امروز معلم شماست. امیدوارم شکایتی از شما نشنوم، وگرنه، چی؟ (در حالی که ترکهاش را نشان میداد از کلاس خارج شد) آقای منصوری مدتی در حالی که چانهاش را با دست راست گرفته و دست چپش را به زیربغلش گذاشته بود، طول و عرض کلاس را قدم زد تا اینکه زنگ تفریح نواخته شد. یک هفتهای به همین منوال گذشت. دوباره کتابهای نو با عکسهای جدید، تنها قسمتی که برای من از همه عجیبتر بود، کلماتی بود که روی صفحات آن چاپ شده بود. وقتی کتاب را ورق میزدم کلمات برایم کاملا غریبه بودند؛ یعنی اصلا هیچی از آنها نمیفهمیدم، مگر تک و توکی از آنها که بهنظرم آشنا میآمد. سه ماه تابستان آنقدر کلمات ترکی شنیده بودم که اصلا میتوانم بگویم وقتی فارسی حرف میزدم بیشتر به ترکی شبیه بود تا به فارسی؛ از اینرو حتی تلفظ کلماتی که خواندنشان را بلد بودم هم برایم سخت بود تا چه رسد به کلمات دیگر. بالاخره آقای معلم درس را شروع کرد: ـ خوب بچهها، کتاب فارسی را درآورید! من یک بار از روی درس میخوانم، شما فقط گوش کنید! شروع کرد با صدای بلند آنرا خواندن. من چشمهایم را روی کلمات تیز کرده بودم تا یکی یکی صدای آنها را بشنوم، اما آقای معلم چنان با سرعت میخواند و جلو میرفت که من اگر میدویدم هم به او نمیتوانستم برسم. وقتی کار خواندن تمام شد رو به بچهها کرده پرسید: ـ کی میتونه درسی را که الان خواندم بخواند؟ یکی از دانشآموزان ردیف جلو دستش را بلند کرد: ـ آقا، ما... ـ خوب، شما بیا جلو، پای تخته! کتابت را هم بیار! برایم این کاملا عجیب بود: چرا وقتی آقای معلم فارسی حرف میزند طوری دیگر است و وقتی کتاب میخواند طوری دیگر. دانشآموزی که دستش را بلند کرده بود، رفت جلوی کلاس ایستاد. ـ حالا درسی رو که دادم بخوان! بچهها، خوب گوش کنید! شما هم باهاش تکرار کنید! او خواند و ما تکرار کردیم در حالی که معلم پشت میزش چرت میزد. وقتی کار خواندن تمام شد، معلم رو به ما کرد و گفت: ـ از این درس توی خونه سه بار مینویسید و فردا میآرین! آه مشق نوشتن چقدر سخت بود. وقتی مغازه آقام رفته بودم بهم یاد دادند که چه طوری منگنهها را بیاندازم، آن هم نه یکی دوتا بلکه یک عالمه؛ یعنی یک بسته که توش فکر کنم هزارتا منگنه بود. نوک انگشتانم زخم میشد. باید هر منگنه را روی سوراخ چرم میگذاشتم، بعد فشار میدادم تا جا بیافتد. موقع کار فکر میکردم از این کار سختتر توی دنیا وجود ندارد؛ اما موقع مشق نوشتن فکر میکردم منگنه انداختن راحتتر از مشق نوشتن است. روز بعد که سر کلاس آقای معلم آمد بعد از حاضرغایب کردن، گفت: ـ یکی یکی صداتون میزنم بیاین جلو، دفتر مشقاتون رو هم بیارین خط بزنم. ورق به ورق دفترها را نگاه میکرد و چیزهایی در آن مینوشت: ـ آفرین، جانم، برو بنشین! خوبه، اما سعی کن خوش خطتر بنویسی! این چیه؟ احمق، من گفتم مشق بنویس، نقاشی کشیدی... ـ آقا مشق، مشق چیه؟ ـ مشق، ایناییه که خونده شد. تو رفتی عکسهای کتابو کشیدی، چهار بار دیگه از روی درس مینویسی، فهمیدی زنگ تفریح از کلاس بیرون نمیری، میشینی از روی درس مینویسی! ـ چشم، آقا... به هرکس چیزی میگفت، بعضیها با لبخند میآمدند بعضیها با اخم، حتی گریان تا اینکه نوبت من شد. ـ مشقاتو نشون بده، ببینم! ـ مشقام، باشه، ایناهاش. معلم دفتر را از دستم گرفت، چند ورق زد و دوباره به صفحه اول برگشت، دفتررا سر و ته کرد، انگار که چیزی نفهمیده باشه پرسید: اینا چیه نوشتی؟ ـ آقا، مشق... در حالی که دفتر را توی سرم میکوبید: ـ این خطهای خرچنگ قورباغه رو جلوی آفتاب بذاری راه میره. تو هم زنگ تفریح نداری، میشینی چهار بار از روی درس مینویسی! خلاصه آنروز همش مشق نوشتیم. و از این به بعد کار ما شد فقط مشق نوشتن و برای اینکه زودتر تمام بشود، یه خط درمیان مینوشتم. معلم میآمد درس را می داد، بعد یکی را مامور میکرد بخواند و خودش سرش را میگذاشت روی دستش و میخوابید؛ وقتی بیدار میشد چشمهایش کاملا پف کرده و قرمز میشد. سال گذشت و تنها چیزی که از آن سال یادم است یک کارنامه ردی بود که آخر سال تحویل مادرم دادند. شبها زودتر بهخواب میرفتم تا با آقام روبرو نشوم؛ تا اینکه یک روز مادرم گفت: ـ آقات گفته از فردا با رحیم بری سر کار. رحیم پسر یکی از اقواممان بود که دراردبیل زندگی میکردند. او آمده بود تا پیش پدرم کار کند و در خانه ما زندگی میکرد.
وقتی سر کار رفتم با پسر تپلی آشنا شدم که آنجا پادویی میکرد. بهخاطر همین او را ناصر تپل صدا میزدند. او که پدر نداشت بهواسطه داییاش که برای اوستا نصرت کار میکرد، معرفی شده بود تا آنجا پادویی کند. تقریبا همه کار میکرد، برای یکی نان میخرید، برای مغازه یخ و آب تهیه میکرد، مغازه را جارو میزد و وقتی بیکار میشد پستاهیها را چسب میزد و یا منگنه میانداخت. در آن سال کفشهای تابستانی مد شده بود که رویشان با حلقههای فلزی بافته میشد. یک روز در حالی که هر کدام روی یک پیت حلبی جلوی مغازه نشسته و روی پیت حلبی دیگری جلویمان بهعنوان میز کار مشغول بافتن حلقهها بودیم، چند تا دختربچه همسایه که برای بازی کردن بیرون آمده بودند، با دیدن من و ناصر تپل کنجکاو شدند و بهطرفمان آمدند. در حالی که چند قدمی ما ایستاده بودند، مشغول تماشا شدند که ناصر رو به من کرد و گفت: ـ هی، نگاه کن! او چند تا از حلقهها را برداشت به طرف دختربچهها انداخت، آنها هم شادمان بهطرف حلقهها دویدند. در حالی که آنها حلقهها را از روی زمین برمیداشتند، اوستا نصرت از مغازه خارج شد و با دیدن این صحنه چنان برافروخته شد که کارد میزدی خونش درنمیآمد؛ او بهطرف ناصر تپل هجوم آورد و دو دستی از روی پیت حلبی بلندش کرد و کوبیدش روی زمین، بعد با مشت و لگد افتاد به جانش که: ـ حرامزاده مگه مال بابای گور بهگور شداته که اینجوری هدرش میدی... من که از کار او بهشدت ناراحت شده بودم سرم را انداخته بودم پایین و اشکهایم را فرومیخوردم. |
|||
|