نشانی
نمادها
به
من نگو
پلکهایم
میزند.
از
من بپرس
جهان
را چگونه میبینم؟
ذهن
من چند وجهیست
دیدن
همانا پرتوی اندیشیدن است.
بگو
تازه چه دیدهای؟
تازه
چه خواندهای؟
با
سخنات پیوسته مرا نوازش نکن،
اشتباهم
را از من پنهان نکن،
بگو
چرا درست نگاه نکردم؟
به
من بگو چرا از ما دوری گرفتی؟
خشمات
را همچون پیالهی آبی
بپای
ساقهی مهربانی بریز.
بیا
اینجا گریه کن، با من بخند!
بگذار
آنچه را میتوانم
با
تو برابر تقسیم کنم.
بگذار
پذیرای تو باشم،
بگذار
ترا به آنچه دوست داری مهمان کنم.
بگو
چگونه میتوانم ترا یاری بدهم؟
ما
بدون هم طاقیم
بیا
به همیاری، جفتِ هم باشیم.
بگذار
یکدیگر را ببینیم
چشمان
هم را فراخ دریابیم.
زمان
مانند خدنگ نور
پر
شتاب میگذرد.
مگر
تا کی، چند سال دیگر
از
خواب بر میخیزیم؟
بگو
کی وقت داری
کجا
همدیگر را
با
جامِ شراب بشنویم؟
بگذار
برای تولدت
کتابی
آموختنی به تو هدیه بدهم؛
شاید
از گوشهای بازیگر آن باشیم
به
من نشانی نمادها را بگو،
وقت
بگذار روی آن نشانههایی که دریافتی.
بیا
با هم برویم
زنگ
خانهی دوست را بزنیم،
بگذار
با شگفتی در را بگشاید
چرتش
پاره شود؛
ما
را ببوسد گرم
که
با گل و شیرینی
به
دیدارش آمدهایم.
مجید
خرمی- بیست و دوم یونی- فرانکفورت
در
نجوای بیداری
برای
زنده یاد: منوچهر یاوریان
-
کرکابها
در
موزه
بیادگار
ماندهاند.
من
با کودکیی نان قندی
پیر
میشوم
و
مزهی هستی را
هنوز
میجوم.
بگذار
در تولدت
شمعی
روشن کنم.
میداتی
گاهی کبکها هم
در
باغچهی ما
بدنبال
چیزی میگردند؛
من
نشانی دستهای تو را دادهام.
در
نجوای بیداری
به
هوش ماهیها در آب
از
شوق گریستم.
به
جای چشمهای پنهان تو
چشمهای
مهربان یک ببر را کشیدم.
میتوان
گاهی شریک جرم شد
شاید
جرم ما این است،
که
زلال
عشق
ورزیدیم.
نمیدانم
چرا
اینقدر
چشمها
در
تابلوهایم پرسشگرند؟!
چشمهای
گرسنهی دوستی،
چشمهای
تشنهی زیبایی.
به
یاد داری
گفته
بودم
انگار
زیر آسمانِ شعر آن شاعر
آدمیزادی
نفس نمیکشد،
و
تکرارِ واژهی پرندگانش
چقدر
مصنوعی است؟!
و
چقدر دلم میخواهد
یک
روزی شام مهمان من باشد،
تا
بداند ای بابا گاهی کمی باید
به
هر چیزی چاشنی بزند.
راستی
من هم گاهی
پس
از پنج بامداد
مثل
تو،
ماست
میوهای میچشم.
نوای
تپشِ پرندهها را
میشنوم
از دوردست
از
همین نزدیک.
میدانم
همسایه اینجا
در
قامت بامداد
کلیدهای
پیانو را
بی
پروا خواهد نواخت.
وقتی
آنجا
سیمهای
گیتار
با
نوکِ ناخن تو
فلامینکو
میرقصند.
مجید
خرمی- ماه مای 2015
چشمهای مهربان یک ببر
را کشیدم.
..............................
مسافر
دریا
بیاد
زنده نام: منوچهر یاوریان
-
در تماشایت
بهار برهنه است.
هنوز چشمی میبیند
گشوده
این نگاهِ زیبای
توست.
عطشانت به هندوانهی سرخ
ختم میشود.
تو با بازیادِ
دستبندی،
از میان پنجرهی اسارت
آن سالها
به کوچهی رهایی
می پری
تا چراغِ خانهی رفیق
میدوی.
مادر در اهوازِ آرزو
هنوز با قناریِ غم تنهاست،
الهام، اشکان در آمریکاست.
اینک برادر جان اینجا
بر بالینت بیدار،
خورهی دردت بی
التیام.
ناگاه به سخنِ بلند میگویی:
برادر جان!
فرمان این است،
من دارم میمیرم
پیکرم به اخگر
بسوزانید.
خاکستر تشنهام را
به موجسارِ دریای
سیراب بسپارید.
نزدِ کاوشِ چموش ماهی
با نهنگ و ستارهی
دریایی
در ژرفای رقصان
با دگردیسی استخوان
مرواریدهای صدفی
خواهم شد.
آنچه از من می ماند
روزی به حقیقت
صید خواهد شد
کشف خواهد شد.
میرسد زمانی
همه به توانایی،
که انسان برابر با انسان
کشف خواهد شد.
بیا نزدیک
برادرم کیوان!
بیا تا ببوسمت جانم
این آخرین بار
به شب فرجام.
مجید خرمی- دهم ماه
مای، دوهزار و پانزده – فرانکفورت
....................
بازپرسی
-
پرسید
مشکین شهر کجاست؟
گفتم همین ایرانشهر
است،
خرافه سرزمینی
پیر.
گفتم داوری هم دودمانی
دارد.
پرسید
نارون هم تباری دارد؟
گفتم آری!
هر چه ریشه در خاکم دارد
رنگ تمنایی دارد.
پرسید
یک نام نهفت را
بروی چه و که میگذارند؟
گفتم همانجا که چه خفت،
که هم آرام آسود؟
پرسید
تو مگر سربازی؟
گفتم من سربارِ قلم دارم
همه کردار دیده و
چشیده
بنویسم به جوهر
اندیشه.
گفت
خودمانی میپرسم
میدانی راز بقا
چیست؟
گفتم
امروز نرخ نان است.
فردای دور را نمیدانم
رمز فرمان بکف کیست،
جرعهی آب
به گلوگاه کدام تشنهی
حیات است.
رخ نانِ گردی بدستم داد،
پرسید
با این سیر میشوی؟
گفتم این نانی است خرد
که شما پختهاید.
من و ما دیریست
که هنوز گرسنهایم.
گرسنهی شورِ عشق و
بینایی
گرسنهی شمِ
دانایی
گرسنهی خرد و
توانایی.
دروازه را
به خشم درهم کوبید.
بانگ برکشید!
گفت تو هم
گرچه در پوستِ شاعری،
از شاخه و تیرهی
همان شورشی سربداری.
مجید خرمی-
یازده مای دوهزار و پانزده - فرانکفورت