در جستجوی جلیل                                                                                     2


 

 نمی دونم شب ساعت سه یا چهار بود که اتوبوس وارد خیابان سپه شد، آن وقت ها مثل الان ترمینال نبود، توی گاراژ رفت و نگه داشت.      

- آقایون، خانوما ، اینم تهرون خوش اُمدين!

- آقای راننده خسته نباشی.

- قربونه شما... .

- صادق بیا بریم دفتر گاراژ.اونجا لااقل گرمه!

 

مسافرها روی نیمکت های چوبی نشسته بودند وچرت می زدند، من و حسین هم یه

گوشه ایی پیدا کردیم و روی زمین کنار بخاری نشستیم.خسته بودیم،خوابمان گرفت .

یکی, دو ساعتی خوابیدیم. انباردار که آمد، توی بخاری گازئیل بريزه. با صدای او بیدار

شدیم، نگاهی به سر و وضع ما انداخت و به ترکی گفت:

- تازه از اردبیل اُمدید؟

 

از اینکه یک هم زبان پیدا کرده بودیم از خوشحالی یک دفعه از جا پریدیم و با هم گفتیم:

- بله!!!

- همینجا باشین تا من کارامو بکنم، بیام!

 

- صادق، بیا اینم یه همشهری، حالا می تونیم ازش آدرس جلیلو بپرسیم.

- آره خوب شد.

با چشم هامون داشتیم تعقیبش می کردیم که کجا می ره که یه راننده از در وارد شد وصداش زد:

- مش کریم، مش کریم بیا در انبارو باز کن!

 

آخرسالن یک درب کوچک بود که مسافرها وسایلِ شان را آنجا امانت می گذاشتند.مش کریم

کلید انداخت درانبار را باز کرد. یک بسته کارتون داد به راننده, سپس یک کتری ازانباری

برداشت و به طرف ما آمد و گفت:

- آها همشهریای من نگفتید اسمتون چیه؟

- من حسین هستم، اینم صادقِ!

- خوب حسین آقا، بیا این کتری رو بگیر برو بیرون توی حیاط یه شیر آب است، آب بریز

  توش بیار، آقا صادق توهم باهاش برو، یه آبی به سرو صورتتون بزنین! 

 

 بیرون رفتیم, کمی هوا سرد بود. اما شیر آب کجاست؟ اینورو اُنورو نگاه کردیم تا اینکه   من کنار دیوار یک حوضچه کوچک دیدم.       

- حسین اُناهاش، اونجاست.

- خوب چی فکر می کنی، صادق؟

- خوب نمی دونم، بزار ببینیم مش کریم چی کار با ما داره؟

- پُرش کردی؟

- آره، بریم!

 

- بیا مش کریم ...!

- آها بزارش رو بخاری! خوب حالا بگین ببینم اولین باره می آین تهرون؟ کسی رو دارین

  یا نه؟ جایی رو می شناسین؟ لابد شماهم برای کار اومدین؟   

- راستشو بخواهی مش کریم، آره ما هم برای کار اُمدیم، جایی رو هم بلد نیستیم.

- خوب گوش کنید چی می گم، اینکه جایی رو بلد هستید یا نه مهم نیست، یاد می گیرین.

  اینکه کسی رو می شناسید یا نه مهم نیست، آشنا می شین. کاری بلد هستیدیا نه، مهم نیست،

  یا دمی گیرین. مهم اینه که وقتی تصمیم گرفتین تا آخرش برین، اگه وسط راه ولش کنید هم

  اینجا رو باختید هم اُنجارو، در ضمن باید محکم باشین، اینجا کسی نیست نازتونو بکشه،

  فقط و فقط خودتونین، اگه دست به دست هم بدین، پشت هم  رو داشته باشین، می تونین. در

 غیر اینصورت همین الان یه اتوبوس داره میره اردبیل سوارشین و برگردین! من می رم به

 کارام برسم آب جوش اومد منو خبر کنید! تا چایی دم کنم.

 

- حسین چی می گی؟

- تو چی می گی، من حرفامو زدم، این راهی که شروع کردم تا آخرش هم می رم، تو اگه   

  می خواهی برگردی برگرد، بیا اینم پول هرچقدر می خواهی بردار, اینم بدون که تو همیشه

  رفیق منی، برگردی هم بازهم رفیق منی، رفیق نیمه راه هم بهت نمی گم، نوکرتم هستم.

- نه حسین، باهم شروع کردیم، تا آخرش هم باید با هم باشیم.

 

  حسین دست انداخت دورِ گردنم و محکم من را روی سینه اش فشار داد و گفت:

- می دونستم تو رفیق خوبه منی و منو تنها نمی زاری.

 

مش کریم آمد جلو گفت: 

- خوب پس تصمیم گرفتین بمونین، خوش گليبسوز(خوش آمدين). حالا بگین ببینم صبحونه

چی می خورین، اگه کله پاچه می خواین باید برین بیرون بخرین بیارین، من کار دارم، اگه

نون پنير می خورین، از انباری بیارم.

- نه راضی به زحمت شما نیستیم.

 این حرفها چی، من یه صبحونه نمی تونم به همشهریام بدم، پس به چه درد می خورم،   این بالا یه مسافر خونه هست، اطاقاش بد نیست، اما ارزونه بعد از صبحونه می ریم  براتون یه اطاق از تقی می گیرم

- اما ما یه رفیق داریم، توی تهران زندگی می کنه.

- خوب خوبه، آدرسشو دارین؟

- اینهاش اینجا روی این پاکت نوشته.

- من که سواد ندارم، پيشتون باشه، میرزا که اومد می دم بخونه، آها چایی هم دم کشید، بزار برم نون و پنیررو بیارم.

 

صبحانه را که خوردیم، میرزا هم آمد پاکت نامه را دادیم برایمون خوند، رویش نوشته بود, میدان راه آهن-  قهوه خانه آذربایجانی ها- جلیل.

مش کریم پرسید:

 

- جلیل اونجا کار می کنه؟

- نمی دونم، این پاکتو از مادرش گرفتم.

- خوب، پس بهتره برین اونجا از صاحب قهوه خونه سوال کنید، اگه پیداش کردید که هیچ،

  اما اگه پیداش نکردید، برگردید اینجا! تا ببینم چی کار می شه کرد؟ اتوبوسای انور خیابونو

  می بینید می رن راه آهن، دو زار هم پول بلیطش می شه. آخرش رسید, پیاده می شین. برای

برگشتن هم همونارو سوار می شین بر می گردین. توی راه آهن از هرکی بپرسین قهوه خونه آذربایجانیا کجاست, بهتون

 نشون می ده!

 

خداحافظی کردیم و رفتیم. حالا نه من فارسی بلد بودم نه حسین، سوار اتوبوس که شدیم

حسین پول درآورد تا به راننده  بدهد, که راننده  گفت:

- برو بلیط بگیر!

 

من و حسین با تعجب به هم نگاه کردیم! که او دوباره گفت:   

- برو از اونجا بلیط  بگیر!

 

وقتی که با دستش اشاره می کرد بسرعت من و حسین سرمان را برگرداندیم به آن طرف

و تقریباً فهمیدیم چی می گه.حسین رفت پایین و بسرعت بلیط گرفت آمد و داد به راننده و

اوهم به زبان ترکی گفت:

- ساغول!

 هر دو ما جا خوردیم! و بعد تا دلت بخواهد خندیدیم. تهرون برایمان جالب بود، ساختمان-

  های بلند، آن همه ماشین, آدم هایی که تند تند راه می رفتند. نگاه به حسین کردم و پرسیدم:    

- چرا اینها می دون؟

شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- نمی دونم، شاید شاش دارن...!

که دوباره هر دو زدیم زیر خنده!

 

- راآهن، آخرِ خطِ ...!

 

- حسین، راننده  گفت راه آهن، باید پیاده شیم. همه دارن پیاده می شن، پاشو بریم.

- خوب از کدوم طرف بریم، بهترِ بپرسیم.بزار پاکتو درآرم  نشون بدیم.

 

جلوی آدم ها را می گرفت و با نشان دادن پاکت به زبان ترکی می گفت:

- بورا هاردادی؟ ( اینجا کجا است؟)

 

آنهاهم با تکان دادن سر می گفتند, نمی دانیم.که من پریدم جلو به یکی از آنها گفتم:

- قهوه خانه آذربایجان!

 

اوهم با دست روبرو را نشان داد. در حالی که حسین با تعجب به من نگاه می کرد گفت:

- از کی تو فارسی بلد بودی؟!

- خوب ما اینیم دیگه داش حسین، آقا صادقو کم گرفتی ...!

 

راستش را بخواهید خيلی از آن آدم ها که ما کاغذ به آنها نشان می داديم اصلاً سواد نداشتن.

 

- بریم داخل، بشینیم اینجا!

- نگاه کن شاید جلیل اینجا کار می کنه؟

 

- آقایون چی میل دآرن، چای، قلیون، ...؟

- چای. ببخشید،آقا جلیلو می شناسید؟

- کدوم آقا جلیل؟

- جلیل دیگه، پسر مشدی رحمان، اردبیلی.

- آها بگو، جلیل اردبیلی، بعدازظهرها می آد، ساعت چهار، پنج به بعد می آد.

 

- ميگی چیکار کنیم صادق؟

- چایی مونو بخوریم، بریم بعدازظهر برگردیم، یه کمی هم شهررو می گردیم.

بعد از خوردن چای بیرون رفتیم، اولش مانده بودیم از کدام طرف باید برویم ولی حواسمان

جمع بود که از هرطرف می ریم یادمان باشد تا راه را گم نکنیم, از خیابان امیریه رفتیم به

طرف بالا، برایمان خیلی دیدنی بود، مغازه ها، درخت های بلند کنار خیابون، جوی پهنی که

ازآن آب صاف و زلالی می آمد. یواش یواش می رفتیم، رو کردم به حسین گفتم:

- حالا چی فکر می کنی؟

- فقط باید جلیلو پیدا کنیم، بعدش یه کار...!

- اگه پیداش نکنیم چی؟

- پیداش می کنیم، نشد می ریم سراغ مش کریم، آدم خوبی، ازش می خوایم که برامون یه کار پیداکنه، درست میشه ...!

 

تا ساعت چهار همین طور گشتیم تا دوباره به قهوه خانه رفتیم. حسابی شلوغ شده بود،

اصلاً جای نشستن نبود، توی قهوه خانه بوی تند توتون با صدای قُل قُل قلیان پیچیده بود.

معلوم نبود کی چی می گفت. یک عاشق هم یک گوشه نشسته بود سازش را کوک می کرد.

یکی از مشتری ها به زبان ترکی فریاد زد، پس چی شد عاشیق؟ عاشق هم گفت :

- هفت ماهِ که نیستی، هر چیزی باید حالش باشه، این سازهم  باید حالش بیاد سر جاش.

 

همه آدم ها را نگاه کردیم جلیل را ندیدیم. گفتیم, بهترِ بیرون  بایستیم ، بالاخره باید از این

درب رد می شد.دو، سه ساعتی گذشت، خبری نشد، قهوه خانه دیگه داشت خلوت می شد.

فکر می کنم شب ساعت ده بود کارگرای قهوه خونه شروع کردن به جمع کردن و نظافت کردن. حسین گفت:

- یه باره دیگه بریم از شاگرد قهوه چی  بپرسیم.اوهم گفت:

- امشب که نیامد ، فردا شاید بیاد.

  

- حالا چیکار کنیم؟

- بریم گاراژ پیش مش کریم!

- صادق اول یه چیزی بخوریم بعد بریم!

 

- همشهری چیزی داری ما بخوریم؟

- آب گوشت که تموم شده، می خواین براتون اُملت بزنم؟

- هرچی داری بده! دستت درد نکنه.

 

خلاصه سرت را درد نیارم چهار روز, هر روز آمدیم قهوه خانه، دیگر داشتیم از پیدا

کردنش ناامید می شدیم، شب ها دیر وقت می رفتیم  پیش مش کریم  همان جا روی نیمکت

کنار بخاری چرت می زدیم، آن بنده خدا هم چیزی نمی گفت، فقط سوال می کرد:

 

- پیداش کردید؟

- نه.

- بازهم برین!

 

من هم هی نق می زدم که شاید برگشته، شاید برایش اتفاقی افتاده، از یک طرف هم این بی زبانی اذیتمان می کرد, یک چیزی می شنیدیم  دوساعت  توی مغزمان  کلانجار می- رفتیم چی گفت، مجبور بودیم عینِ لال ها  رفتار کنیم، دیگه پیاده از راه آهن تا گاراژ شیشه را تو خیابان سپه یاد گرفته بودیم، صبح پیاده راه می افتادیم نم نم می آمدیم تا می- رسیدیم به پارک سنگلاج, آنجا خوب بود, توی پارک می گشتیم، هر وقت هم خسته می- شدیم, می نشستیم روی نیمکت آنوقت می رفتیم توی رویا، یا سر به سر هم  می گذاشتیم.

 

- میدونی صادق, وقتی کار گیر آوردیم، پولامو جمع می کنم می رم خواستگاری فاطی،

اولین کاری که باید بکنم می آرمش تهران پیش خودم زندگی کنه، روزای تعطیل می آرمش

اینجا تو پارک, کنار این حوض تا ماهی های قرمزو تماشا کنه، می برمش بازار تا هر چی    

دوست داره بخره، آها: تو چی کار می کنی؟

- من، نمی دونم، یه دونه از اون چارقدای خوشگل برای ننم می خرم تا توی ده به همه پز بده

که پسرم از تهران برام فرستاده، بعدش یه رادیو برای خودم می خرم تا شبها بهش گوش کنم.

- پس نمی خواهی زن بگیری؟

- هه هه، زن، اونو که ما می خواستیم  دادن رفت، الان دوتا هم بچه  داره!

- خوب معلومه دیگه آدم که عاشق مادر بزرگ بشه می دن برِ صبر که نمی کنن بچه بزرگ بشه.

- اوهو مادر بزرگ، کجای اون مادر بزرگ بود تازه یه دو سالی هم از من کوچیک تر بود.

- حالا چرا نارحت می شی, شوخی کردم. قهر نکن، ننه بزرگم هنوز زنده است... .

- مردی واستا، چرا  در می ری، بگیرمت ... .

 

  بالاخره روز پنجم جلوی قهوه خانه ایستاده بودیم, که کی می آید؟ کی می ره ؟ که یک

دفعه چشمانمان  به جمال جلیل روشن شد.انگارکه دنیا رو به ما دادند. پریدیم روش که    

آقا جلیل تو پس کجایی؟ بیچاره کم مونده بود سکته کنه آخه اصلاً انتظار ما رو نداشت، اولش

گیج شده بود تا اینکه کم کم خودشو پیدا کرد.

 

- صادق، حسین، اینجا چی کار می کنین؟!  کی اومدین، تنها اومدین، چه خبر ...؟

- بابا امان بده ما هم حرف بزنیم، تو معلومه کجای؟ ما الان پنج روزه دنبالت هستیم ...!

- پنج روز، پس این مدت کجا می موندید، حالا بریم تو یه چای بخوریم, بعد بریم خونه!

  مراد، مراد،  سه تا چای بده، ببینم قلیون می کشین؟ راستی چیزی خوردین؟ چی می-

 خورین  ؟ بگم بیاره، جون من تعارف نکنید. خونه من همین نزدیکی هاست، خونه که نه,

ادامه در صفحه سه