اولین بار حدود چهار سال پیش در خشکشوئی پانتا دیدمش. ساعت 11 شب از سرِ کار برگشته بود.

آنطور که خودش برای يکی از خانم ها گفته بود در يک آشپز خانه کار می کرد .  با خودش برای ابراهیم غذا آورده بود. بلافاصله همراه هم از پله ها به سمت اطاق غذاخوری پائین رفتند .

ازسينا پرسیدم ....                                    

­ - اين کی بود ؟

- دوست ابراهيم، با هم زندگی می کنند.

چهره اش خيلی پير به نظر می رسيد وقتی دوباره آمدند بالا خوب که نگاهش کردم تقریباً دندانی در دهان نداشت و همين بيشتر او را پير نشان می داد. حدود پنجاه سالی داشت ولی بيشتر از شصت به نظر می رسید.

وقتی ابراهيم مشغول کار شد با وجود خستگی که از چهره ا ش می باريد شروع کرد به او کمک کردن ، يخه و سرآستين پيراهن ها را پرس می کرد و بعد می داد به ابراهيم و او هم سوار عروسک می کرد تا اطويش کند .

ساعت دوازده و نيم که کار تمام شد. دوان دوان دستگاهها را خاموش کردم و از کارگاه خارج شديم تا به اشتراس بان  45/12  دقيقه برسیم .

هم زمان با رسيدن به ايستگاه ، قطارهم رسيد همگی سوار شده و روی صندلی ها خودمان را ولو کرديم خستگی هشت ساعت کار يک ضرب بدون استراحت یک طرف، گرمای کارگاه با هوای دم کرده، ناشی از بخاری که ازدستگاهها بر می خاست ازطرف ديگر رمقی برای هيچ کس باقی نگذاشته بود که باهم گپی بزنيم. تا رسيدن به بانهوف يک ربعی طول می کشيد و اين فرصت خوبی برای کمی استراحت بود ..

 

باربارا با ابراهيم مقابل من نشسته بودند و برق شادی در چشمانش می درخشید شب های بعد دوباره او را ديدم که بعداز کارش به خشکشوئی پانتا در نيده راد که سالن بزرگی بود می آمد. در شيفت شب من به همراه نه نفر ديگر کار می کرديم .

وقتی می آمد اولين کاری که می کرد ابراهيم را می برد پائين و بهش غذا می داد، بعد در کارها به او کمک می کرد تا کارش را زودتر تمام کند تا با هم بروند به خانه. يکی از خانم ها يک بار برام تعريف کرد که چقدر ابراهيم را دوست دارد ....

ـ شهين خانم اين باربارا چقدر ابراهيم رو دوست داره مگه از او چی ديده؟

ـ آه آقا بهروز چی می گی ؟ خيلی دوستش داره يه بار برام تعريف کرد که ابراهيم بهش گفته بوده زنش داره از ايران میآد. اونم دو سه روز تمام گريه می کرده است. آخه ابراهيم بهش دروغ گفته بود. با يه خانم ايرانی دوست شده بوده می خواسته با اون ازدواج کنه که خانمه قبول نمی کنه .

باربارا لهستانی بود پانزده سالی می شد که در آلمان کار می کرد کارهای مختلفی کرده بود از کار در هتل ، کار نظافت ، بسته بندی تا کار در آشپز خانه ، زن مهربانی بود يک بار از محل کارش مقداری گل دانهای کوچکی که گل رز در آنها کاشته شده بود با خودش آورد به هر کدام از بچه ها يکی از اين گلدانها را هديه داد من هم يکی گرفتم . 

پس چهره اش  می توانستی يک چيز را حس کنی ، فشار بار سنگينی را که بر شانه هايش سنگينی می کرد معلوم بود که زندگی سختی را گذرانده است ، موهايش را از پشت دم اسبی می بست و هميشه لباس لی به تن داشت.

دو دختر و يک پسر داشت که در لهستان زندگی می کردن تا آنجا که می توانست برايشان کمک مالی می فرستاد  .   

 

به علت شکايت همسايه ها که شب ها صدای دستگاهها مزاحم خوابشان می شد و نياز به جای وسيعتر برای توسعه کار، کارفرما تصميم گرفت کارگاه جديدی را که بزرگتر بود در محل ديگری اجاره کند.

به خاطر دوری مسافت و تغيیر شيفت کاری ابراهيم و من ، ديگر باربارا را نديدم وبعدا به علت اختلافی که با کارفرما پيدا کردم استعفاء داده و از پانتا بيرون آمدم.

چند ماهی بيکار بودم تا اينکه مهرداد خواهرزاده ابراهيم که قبلا در پانتا با ما کار می کرد با شراکت همسرش یک مغازه خشکشوئی راه انداخت و با شنيدن خبر بيکاری من پيغام داد که می خواهد مرا ببيند و من هم به ديدنش رفتم .

او در صدد خريد مغازه جديدی بود و به يک نفر برای کار در آنجا احتیاج داشت.  بعد از صحبت های مقدماتی من قبول کردم که در مغازه جديد مشغول کار شوم.

چند ماهی از کار کردن در مغازه جديد می گذشت که يک روز مهرداد خبر آورد ، ابراهيم هم از پانتا بيرون آمده  و دنبال مغازه می گردد تا برای خودش خشکشوئی باز کند ظاهراً ارثيه ای بهش رسيده بود اما از آنجا که نمی توانست بنا به قوانين آلمان به نام خودش مغازه باز کند می خواست اين مغازه را به نام باربارا باز کند و برای همين هم قرارشد باربارا برای یاگیری کار به مغازه مهرداد بياید.

بعداز مدّت ها يک روز صبح دوباره باربارا را که برای یادگيری کار به مغازه آمده بود دیدم. خیلی پير و شکسته تر از گذشته بود و با ديدن من خوشحال شد ......

ـ سلام باربارا ، حالت چطوره ؟

ـ سلام ، خوبم بد نيستم . شما هم اينجا کار می کنی چه خوب .

ـ آره یه مدّتی . از اينطرف ها ؟ با سيد ابراهيم چه طوری ؟

ـ آمدم کار ياد بگيرم . آخه با ابراهيم می خواهيم مغازه باز کنيم .

ـ ديگه آشپزخانه کار نمی کنی ؟

ـ نه ، نامردا اخراجم کردن چند سال براشون کار کردم، هيچی بهم ندادن .

ـ خوب شکايت می کردی !

ـ به کی ؟

ـ اداره کار .

ـ من مدرکی نداشتم ، اين چند سال همه اش سيا کار کرده بودم، کی می اٌمد مرا با اين وضع و سن و سال استخدام کنه هرچی هم کار می کردم خرج خورد خوراک ، اجاره خونه ، بيمه که نداشتم خرج داوا و دکتر بعدش اگه تهش چيزی می موند  می فرستادم لهستان برای بچه هام، بعدش هم که با ابی آشنا شدم خرج اُنم بايد می دادم .

تُن صداش بغض خفته ای را به آدم منتقل می کرد که حکايت از رنج ساليان دارد  اگه بيشتر ادامه می دادم حتماً می زد زير گريه. اين بود که سکوت کردم چرا که شکافتن زخمی کهنه چيزی جز عذاب بيشتر به ارمغان نمی آورد .

ـ خوب نگاه کن ، عجله نکن !

ـ ببين خانم کارين چطوری پيراهن ها را اطو می کند به دستهاش نگاه کن !

چند ساعتی ماند و چند بار هم با تلفن همراه خود زنگ زد امّا کسی جواب نداد اين بود که انگار نگرا ن کسی يا چيزی باشد به سرعت خداحافظی کرده از مغازه خارج شد .

وقتی مهرداد به مغازه آمد ، پرسيد....

ـ راستی باربارا برای ياد گيری کار آمد؟

ـ آره آمد چند ساعتی هم اينجا بود امّا نمی دونم چی شد که يه دفعه رفت يعنی چند بار زنگ زد کسی جواب نداد انگار که نگران شده باشه با عجله رفت .

وقتی اين جمله آخر را می گفتم خنده ای  بر لبان مهرداد نقش بست که ازش پرسيدم موضوع چی؟

ـ هيچی حتماُ داشته سيد ابراهيم رو کنترل می کرده که کجاست؟

ـ منظورت چی ؟

ـ یه مدّتی پسر باربارا با دوست دخترش آمدن آلمان  برای کار.

 پسره صبح ها می ره بيرون و ابراهيم هم باربارا را می فرسته بيرون تا با دختره تنها باشه .

چيزهائی که از ابراهيم شنيده و ديده بودم به اندازه کافی گويای رفتار باربارا بود، بيچاره حق داشت به اين مرد اعتماد نکند .

آنطور که شنيده بودم سيد ابراهيم در ايران دو زن را که از هر کدام هم دوتا  بچه داشته رها کرده و به آلمان می آيد .

 

........................................

دو روزی گذشت و ديگه از باربارا خبری نشد وقتی جويا شدم معلوم شد که در نوشيدن مشروب افراط کرده بوده و حالش خوب نبوده وقتی دوباره آمد از رنگ ورويش معلوم بود که هنوز حالش خوب نيست ، پرسيدم ......

ـ چی شده باربارا ؟ مثل اينکه حالت خوب نيست ؟

ـ نه ، زياد خوب نيست .

کارين اتو را داد به دستش که اتو کردن را شروع کند بهش گفتم ....

ـ عجله نکن ! يواش يواش !

ديدم نه انگار نمی تونه ، اتو را ازش گرفتم تا بهش نشون بدم که چه طوری بايد کار کند. پيراهن های رو را که ما يک بار با عروسک ها اتو می کرديم او فقط بايد کمی صاف و صوف می کرد و بعد دکمه ها را می بست و می گذاشت کنار.

دوباره اتو را دست گرفت و يواش يواش شروع کرد به اتو کردن. چشمش خوب نمی ديد از توی کيفش يک عينک درآورد و زد به چشمهايش. سرش را انداخت پائين، با وجود درد دوباره شروع به کار کرد .

يک ساعتی اتو کرد اما معلوم بود که دردی را که در پهلوهايش حس می کرد به سختی تحمل می کند .

کارين آمد و اتو را ازش گرفت او هم سيگار و فندک را از کيفش برداشت و در حالی که پهلوش را می ماليد از مغازه خارج شد تا سيگاری بکشد .

به نرده های کناره پياده رو تکيه داد، سيگار را در ميان لبانش گذاشت و آنرا روشن کرد پک عميقی به آن زد و دود را در سينه اش حبس کرد به سرفه افتاد. مجبور شد تا دود را بيرون دهد وقتی پک به سيگار می زد چشمانش به دور دست ها خيره می شد و قطره اشکی روی گونه هايش سُر می خورد .

...........................................................

..........................................................

سه ، چهار روزی می شد که مرتب می آمد يک روز ازش پرسيدم تو که می دونی مشروب برات ضرر داره  ، پس چرا می نوشی ؟

در حالی که از بالای عينک ذره بينی اش به من نگاه می کرد آهی کشيده گفت......

ـ می تونی تصور کنی يه بار 1000 کيلوی رو روی شونه هات ؟

ـ برای چی ؟

ـ آهان برای چی ؟

ـ برای اينکه بفهمی زير اين بار چه طوری بند بند استخوانهايت از هم متلاشی ميشن ، برای اينکه بفهمی چه طوری زير اين بارمچاله می شی ، خورد می شی و تازه وقتی فکر می کنی يکی هست که می تونی به اون تکيه کنی چنان شانه خالی می کنه که با سر می ری ته چاه...

احساسش رو می فهميدم اما چی می تونستم بهش بگم ؟

بارها برای خودِ من هم همين حالت پيش آمده بود که به سيگار پناه می بردم سيگار برام چيزی بود که برای يک لحظه هر چند کوتاه آن بار را زمين می گذاشتم تا بتونم استراحتی کرده باشم . ادامه داد که .....

ـ ما رو فريب دادن ، چشم که باز کرديم خرابی های بعداز جنگ بود ، گفتن اين سوسياليسم است. بايد حسابی کار کنيم چون با دنيای سرمايه داری در حال جنگيم. از گرده مون تا تونستن کار کشيدن حق نداشتيم بگيم چرا ، برای چی ، برای کی؟ فقط بايد کار می کرديم خورد خوراکی داشتيم ، مسکن اگه اسمشو بشه مسکن گذاشت داشتيم ، لباس و پوشاک داشتيم تا از سرما نميريم  اما اراده از خودمون نداشتيم همه چيز از جای ديگه برامون تعيین می شد. برای کاری که می کرديم دست مزد می دادن. آن هم در حد بخور و نمير  خودشون لباس های شيک داشتن. خونه های خوب داشتن ، ماشين داشتن ، غذای خوب می خوردن ، چاق و چله بودن ، بچه هاشون تو مدارس خوب درس می خوندن تا بعداز خودشون جاشونو بگيرن، ما فقط بايد مطيع بوديم .همه چيز، همه کارها برای برادر بزرگ بود و می گفتن اين يعنی سوسياليسم. به ما دروغ می گفتن اين سوسياليسم نبود همين سرمايداری بود که الان اينجاست فقط فرقش اين بود که همه چيز دست دولتی ها و حزبی ها بود . بودن کسانی که می خواستن يه کاری بکنن ، اما نمی گذاشتن .

ـ بعدش غرب اومد وعده آزادی به ما دادن ، وعده رفاه به ما دادن ، وعده خوشبختی به ما دادن ، گفتند آزادی اقتصادی، حرف های خوب زدن، کسانی از خود ما کارگرها را  انداختن جلو. پشتش هم کليسا خوابيده بود حمايتش می  

کرد گفتيم اين ديگه از خود ما کارگرهاست با ز سرمونو انداختيم پائين گفتيم چشم .......

 اون يه لقمه نون ، اون يه دست لباسو ، اون سر پناهو ازمون گرفتن بهمون آزادی تن فروشی رو دادن ، آزادی گرسنه گی رو بهمون دادن ، آزادی آواره گی تو کشورهای غربی رو بهمون دادن ، آزادی فروختن نيروی کارمون به صورت مفت ومجانی را دادن .

بازم همه چيز جای ديگه تعیين می شد. ما فقط بايد اطاعت می کرديم و کار می کرديم هيچ اختياری نداشتيم خيلی از کارخانه ها تعطيل شدن چون نمی تونستن با اروپا رقابت کنند   ......

همون هائی که تا ديروز سردمداران سوسياليسم دولتی و حزبی بودند یک باره سردمداران سرمایه داری بازارآزاد و مالکیت خصوصی کارخانه ها شدند. يعنی  بچه های همونائی که خوب خورده بودند ، خوب پوشيده بودند ، خوب تحصيل کرده بودند بازم شدن همه کاره و تام الاختیار تمام امور. ما بازم همون کارگر گرسنه بی خانمان  بی اختيار...

در مقابل حرفاش چی می تونستم بهش بگم اين بود که گفتم:

ـ می دونی باربارا همه حرف های که می گی درسته ما تو ايران اين مسئله رو يه جور ديگه تجربه کرديم. کارگران و مردم کوچه و بازار، دانشجويان  سال 1978 دست در دست هم بلند شدن قيام کردند. حکومت پادشاهی رو سرنگون کردند . فکر می کرديم همه چيز درست می شه وعده آزادی دادن گفتن کمونيست ها هم آزادن  وعده رفاه و خوشبختی دادن گفته پول نفت رو می آرن درخونه ها، نه تنها آزادی ندادن بلکه اون آزادی های که بعداز قيام بدست آمده بود را ازمون گرفتن پول نفت که ندادن اون يه لقمه نون رو هم از دستمون گرفتن يعنی اين حکومتی که قدرت گرفت حکومت کارگرها نبود حکومت سرمايه دارها وليبرلها و بازاری ها و آخوند ها و مذهبی هاو سرکردگان نظامی و روشنفکران وابسته به طبقات بالای جامه بودن يعنی اينها داعوايشان با رژيم شاه و وابستگانش نه به خاطر مردم که بخاطر خودشون بود به خاطر

منافع بيشتر بردن بود .         

 کارگرها ، مردم کوچه و بازار ، دانشجويان و روشنفکران آزادی خواه مبارزه کردن زندان رفتن کشته شدن ، سودش رو اون ها بردن وقتی هم به قدرت رسيدن اولين کاری که کردن همه آنهائی رو که انقلاب کرده بودن ، قيام کرده بودن طی سالهای خفقان مبارزه کرده بودن را دستگيرو زندان و اعدام و تعبيد کردن.

خلاصه امروز همان سرمايه داران قدیمی و هزارها سرمایه دار افعی صفت جدید، فرصت طلب های سياسی و اقتصادی ، سران نظامی ، روشنفکران ونخبگان مرفه ثروتشون سر به فلک می زنه اما زندگی کارگران روزبه روز بدتر بدتر می شود. هرچی قيمت نفت می ره بالا ثروت سرمايه دارها و طبقات بالای جامعه هم بالاتر می ره و در عوض زندگی  کل کارگران از کارگر صنعتی و کشاورزی و ساختمان گرفته تا معلم ها و بهیار و پرستاران بدتر و بدتر می شه .  امروز جامعه ايران به چنان وضعیتی دچار شده که شيرازه حیات طبقه کارگر در حال از هم پاشيدن است . مواد مخدر و فساد و فحشا و دزدی و جنايت بيداد می کنه  حقوق کارگرها رو نه تنها ماها بلکه سالها نمی دهند. کارخانه هارو به ورشکستگی می کشن بعد چوب حراج می زنن تا خودشون مفت و مجانی بخرن با پياده کردن تزهای خصوصی سازی که از طرف دنيای سرمايه داری وبانک جهانی بهشان ديکته شده ، شرکتها و موسسات دولتی رو چوب حراج می زنن و با حذف هر نوع سوبسید دولتی و کاستن خدمات  بار اضافی هر چه بیشتر را به گرده کارگرها و مردم تحميل می کنند .

هر حرکت کارگری و آزادی خواهانه ای رو که می خواهد شکل بگيره تو نطفه خفه می کنند .

خلاصه اين سياستی که تو کل دنيا سرمايه دارها دارن به کارگرها تحميل می کنند. می دونی بيشتر از يک ميليارد زاغه نشين در اطراف شهرهای بزرک دنيا دارن زندگی می کنن که از کوچکترين امکانات شهری بر خوردار نيستند

حالا با خوردن مشروب يا کشيدن يا مصرف کردن  مواد مخدر نه تنها باری از مشکلات برداشته نمی شه بلکه اين خودش می تونه يه بار اضافی بشه انوقت چی ؟

کمی به من خيره شد انگار که خودش همه اين ها رو بهتر از من می دونست ، خسته شده بود حوصله حرف زدن نداشت فقط کوتاه گفت ....   

ـ مطمئا باش به اونجا نمی رسه .

دوسه روزی باربارا مرتب آمد خيلی سعی می کرد که کار را ياد بگيره ولی هم دستش کند بود و هم چشمش خوب نمی ديد در نتيجه آنطور که کارفرما انتظار داشت پيراهن ها خوب در نمی آمدند. خودش دخالت می کرد و دوباره پيراهن ها را اطو می کرد يک روز هم به اتفاق سيدابراهيم آمد بيچاره تقريبا اشکش در آمده بود

از يک طرف ابراهيم از طرف ديگر کارفرما به او فشار می آوردن وقتی آن دو برای سيگار کشيدن از مغازه خارج شدند شروع کرد به گريه کردن.....

ـ عيبی نداره حالا گريه نکن ! ياد می گيری .

ـ آخه من چی کار کنم من که دارم سعی می کنم .

ـ زياد عجله نکن ! سعی کن آرام آرام ولی مرتب اطو کنی درست می شه .

چند روزی را هم آمد تا اينکه سيد ابراهيم مغازه را خريد و ديگر من نديدمش فقط گاهی وقتا زنگ می زد و سراغ ابراهيم را می گرفت ......

...............................................................................

 

مدتها گذشت ديگر زياد خبری ازش نداشتم ظاهرا با ابراهيم دوتائی مغازه را می چرخاندند تا اينکه يک روزسيد ابراهيم با خانم جوان شکسته ای وارد مغازه شد .

بعد از سلام و احوال پرسی، اين خانم جوان را به عنوان دختر باربارا معرفی کرد.

هيکل درشت اندامی داشت با سر کوچکی که هيج تناسبی با بدنش نداشت صورتش پر از لک و خال های کوچک بود و تقريبا دندان سالمی در دهان نداشت. طوری که وقتی دهانش را باز می کرد يک رديف دندانهای سياه و کرم خودره در بالا وپائين فکش نمايان می شد. دستهايش زمخت و زبر بودند . او به تازگی از لهستان آمده بود تا در آلمان کار کند و از من خواستن که کار با عروسک را به او ياد بدهم اما نه او زبان من را می فهميد نه من زبان او را، به هر حال با زبان بی زبانی، با ايما و اشاره به او نشان دادم که چگونه ابتدا پيراهن را بايد تن عروسک کند تا دستگاه با بخار داغ و باد گرم پيراهن را اتو کند .

ابراهيم از من خواست که من کارهای ديگر را انجام بدهم تا خودش به او کار ياد بدهد يک ساعتی با هم کار کردند و بعد رفتند .                            ديگر دختر باربارا را نديدم فقط از مهرداد شنيدم که در مغازه خود سيد ابراهيم مشغول کار شده و سيد برای او آپارتمان کوچکی اجاره کرده است . او برای مهرداد تعريف کرده بود که شرايط زندگی در لهستان خيلی سخت بوده و شوهرش که الکلی بود هر روز او را کتک می زده است و او بخاطر پسرش مجبور شده بياد به آلمان تا بتواند هزينه تحصيل او را فراهم کند .

بعد معلوم شد که ابراهيم با او روی هم ريخته و خيلی وقت ها به بهانه تعمير دستگاهای مهرداد می رود آپارتمان دختر باربارا .

همکاری دارم به نام آقا يپريم که از ارامنه ايرانی تبار می باشد او انسان شريفی می باشد که در زندگی آزارش به مورچه هم نمی رسد و در کارش بسيار دقيق و منظم ، که لب به مشروب هم نمی زند و من گاهی به شوخی می گفتم همه می گن خوش به حالت ، همکارت ارمنی است. لابد سر کار با هم پيکی هم می زنيد ديگه نمی دونن که آقا يپريم آبجو هم نمی خوره چه رسد به ودکا .

سيد ابراهيم هر وقت می رفت نزد دختر باربارا مشروب هم می خورد و وقتی باربارا از او می پرسيد .....

ـ تو رفته بودی دستگاه تعمير کنی يا مشروب بخوری ؟!

در جواب می شنيد که ...

ـ مهرداد يه کارگر داره آقا يپريم که ارمنی است. هر وقت می روم اونجا اون  به من مشروب می ده .

يک روز باربارا به مهرداد زنگ زد ....

ـ سلام ، ابی اونجاست ؟

ـ اينجا بود رفت .

ـ راستی به اون آقای يپریم بگو چرا به ابی مشروب می ده !

روز ها می گذشت و ابراهيم به رابطه اش با دختر باربارا ادامه می داد يک روز تصميم می گيرند جشن کوچکی بر پا کنند و با دادن مشروب به باربارا او را مست می کنند با اينکه خوردن مشروب را دکتر برای او ممنوع کرده بود .

ـ ببين باربارا تو خودت می دونی خيلی وقت در آلمان هستی ، سنت هم زياده تو بيا مغازه رو به اسم دخترت کن بعد ما تو رو به اسم کارگر اينجا به اداره کار سفيد تمام وقت معرفی می کنيم تا کارت بيمه بگيری و بعدش هم بتونی بازنشستگی جور کنی !

ـ راست ميگی ابی ميشه اين کاررو کرد ؟

ـ آره بابا ، من چند نفرو می شناسم اين کارو کردن .

ـ يه استکان ديگه بخور !  

ـ نه خوب نيست ، زياد خوردم .

ـ هيچی نميشه بيا ديگه دستم و رد نکن خوب نيست ! ناراحت می شم آ .

وقتی استکان آخری رو رفت بالا سرش حسابی گیج خورد يک لحظه تعادلش را از دست داد. کم بود استکان از دستش بيفتد .

ـ بيا اين ورقه رو امضاء کن بعدش من می رم دنباله کارا !

چند روز بعد وقتی پرسيد ....

ـ راستی چی شد رفتی اداره کار ؟

ـ نه .

ـ چرا ؟

ـ وکيل گفته خودم ترتيبش می دم .

چند هفته بعد دوباره باربارا سوال کرد و دوباره جواب سر بالا گرفت اين بار با عصبانيت فرياد زد....

ـ شماره اين وکيل را بده، من خودم با او حرف بزنم !

بدون اينکه ابراهيم به او جوابی بده از مغازه خارج شد .

ـ کجا دوباره که داری می ری ؟

ـ به جهنم! به تو چه !

شب هرچی باربارا منتظر شد ازش خبری نشد به مهرداد زنگ زد اما آنجا هم نبود پس کجا می تونست رفته باشد به پسرش زنگ زد او هم خبری نداشت .

تنها جائی که به ذهنش می رسيد خانه دخترش بود. از خودش بدش آمد که چنين فکرهای احمقانه ای می کنه! .....

ـ نه ، احمق نشو ، درسته از ابراهيم هر کاری بر می آید اما دخترم در حق من اين کار را نمی کنه ...   

تا صبح نتوانست بخوابد فکرش به هزار راه رفت و در انتها خود را قانع کرد که هر جا باشد صبح می آيد به مغازه .

صبح زوتر از روز های قبل مغازه را باز کرد يکی از خانم های مشتری که از پياده روی صبحگاهی اش بر می گشت رفت داخل مغازه .

ـ سلام خانم باربارا امروز زود مغازه را باز کردين ؟

ـ صبح بخير ، بله خوابم نمی برد زوتر آمدم ، چه کاری از دستم بر می آید براتون انجام بدم .

ـ گفتم اگه بشه پيراهن های شوهرم را بدی ببرم بعداز ظهر پولش را می آرم

پول پيشم نيست .

ـ باشه عيبی نداره ، شماره اش چی بود ؟

ـ شماره اش پيشم نيست ولی پيراهن ها رو می شناسم ، اين ها ، اين ده تا پيراهنه .

ـ بفرمايد خدمت شما ، روز خوبی داشته باشين !

ـ متشکرم ، شما هم همينطور !

اطو را روشن کرد تا گرم شود ، سپس شروع کرد لباس هائی را که ديروز اطو شده بودند مرتب کردن و نايلون کشيدن. بايد یکی یکی آن ها را بر اساس شماره شان بر می داشت و کنار هم می گذاشت و وقتی تکميل می شد نايلون می کشيد و در محل مخصوص لباس های آماده شده آويزان می کرد .

در اين فاصله چند تا مشتری هم آمدند، کار آن ها را هم راه انداخت وقتی کار مرتب کردن لباس ها تمام شد بايد می رفت سراغ پيراهن هائی که ديروز با عروسک اطو شده بودند و فرصت نکرده بود آنهارا با اطو دستی صاف کند.

بايد می جنبيد الان دخترش می آمد و هنوز پيراهن ها را برای شستن داخل ماشين لباسشوئی نريخته بود. پانزده تا از پيراهن ها را که يخه هايشان تميزبود

سوا کرد و داخل لباسشوئي انداخت. سپس مواد شستشو را ریخت و ماشین را روشن کرد. بعد هم رفت سراغ پيراهن هائی که يخه شان کثيف بود. بايد آن ها را با برس دستی تميز می کرد تا آماده شستن شوند .

هنوز کار تميز کردن يخه ها تمام نشده بود که سيد ابراهيم داخل مغازه شد بدون سلام و بدون احوالپرسی يک راست رفت سراغ پيراهن هائی که از ديروز مانده بودند و هنوز باربارا فرصت نکرده بود با دست آنهارا صاف کند ......

ـ پس تو توی اين خراب شده چی کار می کنی؟

ـ چرا اين ها تموم نشدند ؟ الان مشتری ها می آیند برای بردن لباس هایشان ، تو هنوز اين را نفهميدی که قبل از هر کاری بايد اين ها را آماده می کردی !

ـ ولش کن آن ها رو!  بيا  اين ها رو تموم کن !

باربارا سرش را انداخته بود پائين و هيچی نمی گفت رفت سراغ پيراهن ها شروع کرد به اطو کشيدن . چيزی نگذشته بود که دوباره داد ابراهيم در آمد .

ـ چرا هنوز پيراهن ها شسته نشده ؟ تو اينقدر خنگی که هنوز نفهميدی بايد اول از همه پيراهن هارو می ريختی توی لباسشوئی !

دست به هر چيزی می زد ، ابراهیم يه ايرادی می گرفت. کم کم باربارا کلافه شده بود. آرزو کرد که دخترش زوتر بيايد اما از او خبری نبود امروز دير کرده بود .

ابراهيم خودش رفت سراغ عروسک و آنرا روشن کرد . لباسشوئی کارش تمام شد پيراهن هارا در آورد شروع کرد به کار.

ـ يه سری ديگه پيراهن بريز توی لباسشوئی !

تا نزديکی های ظهر به اين طريق کار کردند و باربارا حين اطو کشيدن به مشتری ها هم جواب می داد و پيراهن های تمام شده را هم رديف کرد و سپس نايلون می کشيد فرصت سر خارندن نداشت .   

فکر کرد که او کمی  آرام شده است و اين بهترين فرصت است تا با او سر صبحت را باز کند ......

ـ ابی صبح زود يکی از مشتری ها آمد ده تا پيراهن داشت برد گفت پولش رو بعداز ظهر می آره ....

هنوزحرفش توی دهانش تمام نشده بود که ابراهيم با يک نعره صدايش را بريد.

ـ تو يه احمقی ، دلمون خوشه که داريم کار می کنيم ، پول در می آريم ، اون اگه ديگه پول بياره من اسمم را عوض می کنم ، احمق تر از تو پيدا نکرده بود  ـ حالا کارت پيراهن هاش کو که روش بنويسم ؟

ـ می شناسمش ، خانه اش توی همين محل اس ، هرروز می بينمش ، کارتش باهاش نبود ، گفت بعد از ظهر ...

ـ چی ؟ کارتش هم باهاش نبود ، تو مثل اينکه می خواهی منو خانه خراب کنی. پير شدی ، خرفت شدی ، اگه پيراهن های يه مشتری ديگه رو برده باشه چی ؟

ـ پول که نگرفتی ، يه خسارت هم بايد بديم. نه مثل اينکه تو ديگه نمی تونی کار کنی بايد يه فکر اساسی بکنم .

دائم داشت غُر غُر می کرد و سرکوفت می زد .

ـ بدبخت. من جمع و جورت کردم وگرنه کی بهت نگاه می کرد، آدمت کردم آوردمت به اسمت مغازه باز کردم .....

باربارا ديگر طاقت نداشت و يک باره منفجر شد ....

ـ تو ، تو مگه خودت چی بودی ، اون خانمه خوب تو رو شناخت که از خانه اش  بيرونت انداخت. نه جا داشتی نه پول ، التماس کردی گفتی دوستم داری .

ــ بردمت خانه ام. بهت جا دادام ، بهت غذا دادم ، توی اين چند سال هرچی کار کرده بودم پس انداز کرده بودم ريختم به پات ، مشروب خوردی تفريح کردی .

گفتی برای بچه هام توی ايران می خوام پول بفرستم ، گفتم باشه بيا اين پول .

ـ تو ، غلط کردی ، تو خودت بيشتر به من احـتياج داشتی کی به تو نگاه می کرد حالا زبون درازی هم می کنی برو بيرون از مغازه من !

ـ آره من به تو احتياج داشتم اما فکر می کردم آدمی ، فکر می کردم وجود داری ، فکر می کردم شرف داری ، فکر می کردم انسانيت تو وجودته اما فکر نمی کردم از يه حيوان هم پست تری. تو هيچی نيستی فقط يه لاشخوری يه کفتار.....

ـ خفه شو برو بيرون يا می خواهی زنگ بزنم پليس بياد ، زنيکه هرزه.....!

باربارا چفت دستهايش را جلوی چشمهايش گرفته بود ، داشت گریه می کرد که رسيد به يک پارک. رفت روی يکی از نيمکت های آن نشست و شروع کرد زار زار کريه کردن .

دوساعتی از رفتن باربارا گذشته بود که دخترش وارد مغازه شد .

ـ باربارا کجاست ؟

ـ نمی دونم ، جهنم ، ولش کن ، فکر نمی کنم ديگه بياد ، توقع زيادی داره ، پيراهن های يه مشتری رو بدون قبض داده برده ، تازه پولش را هم نگرفته . بهش می گم اين چه کاری کردی ؟ بدش میاد ، بهش بر می خوره ....

ـ ابراهيم مشتری ببين چی می خواد ؟

ـ عصر بخير ، من صبح پيراهن های شوهرم را بردم اين هم قبضش  اين هم پولش .

ـ اوه بله ، متشکرم ...

.........................................................................................

 

 

تابستان بود هوا ديرتر تاريک می شد پارک داشت کم کم از جمعيت خالی می شد در گوشه ای از پارک زنی تنها نشسته بود و ميلی به بلند شدن از روی نيمکت را نداشت هنوز نم اشکهائی که از گونه هايش روی زمين سرخورده بود را می شد روی سنک فرش زير نيمکت ديد . به پرندگان نگاه می کرد که چه آسوده برای خود  لابلای درختان روی شاخه ها نشسته بودند بدون هيچ غمی . فکرش ديگر کار نمی کرد. می خواست اگه شده زمان همين گونه می ايستاد واوهم تا ابد همين جا کنار پرندگان و درميان درختان پارک می نشست .

کم کم داشت ساعت به دوازده نزديک می شد. احساس گرسنگی و تشنگی به او دست داده بود. بايد از جايش بلند می شد تکانی می خورد کاری می کرد با خودش انديشيد يواشکی می رم خانه و در را باز می کنم گوشه ای می گيرم می خوابم .

 

 به آرامی از روی نيمکت برخواست پايش را روی زمين گذاشت وقتی زمين را زير پايش حس کرد دوباره نشست .

خنکی هوا داشت تبديل به سردی می شد از طرف ديگر گرسنگی و تشنگی اين سردی را بيشتر می کرد ، لرز به تنش افتاد ديگرداشت سخت می لرزيد نمی شد اين وضع را تحمل کرد بايد بلند می شد حداقل راه می رفت آهسته آهسته شروع کرد به راه رفتن کمی که راه رفت خون دررگهايش جاری شد جانی گرفت ديگر نمی لرزيد .

بی هدف داشت می رفت که خود را مقابل مغازه ديد. ايستاد، از پشت شيشه به داخل  نگاه کرد چراغ ها خاموش بودند اطاق پشت مغازه هم چراغش خاموش بود. هيچ صدائی به گوش نمی رسيد. کليدش را از توی کيفش در آورد به آرامی آن را در قفل درچرخاند وبعد در را هول داد تا باز شود .

داخل مغازه شد ، چراغ را روشن نکرد، کورمال کورمال به آرامی از پله ها منتهی به اطاق پشت مغازه بالا رفت تا رسيد به جلوی در آن. آن جا ايستاد مرّدد بود که در را باز کند يا نه، بعداز چند لحظه بی حرکت ايستادن بالاخره تصميم گرفت .

کليد را دوباره به آرامی داخل قفل کرد و خيلی آهسته آنرا چرخاند. بی هيچ صدائی، وقتی زبانه در از سوراخ چهارچوب بيرون رفت در باز شد کمی با دستش بيشتر آن را  باز کرد. زيرنورملايم چراغ خواب چيزی را ديد که برايش غير قابل تصور بود .

به سرعت ازپله ها پائين رفت. ازمغازه خارج شد و بدون هدف شروع به دويدن کرد .

با سرو صدائی که راه افتاده بود، ابراهيم از خواب بيدار شد و ديد که در اطاق باز است ....

ـ در چرا باز ؟

ـ چی شده ابی ؟

ـ هيچی ، در باز بود ، بگير بخواب !

 ........................................

 دلش می خواست فقط از آنجا دور شود، اين بود که فقط می دويد بدون فکر، بدون نگاه ، بدون خودش طوری که يک بار کم مانده بود با اتومبيلی که از روبرو می آمد تصادف کند. برايش قبول اين مسئله خيلی دشوار بود ازسيد ابراهيم هيچ انتظاری نداشت چرا که اورا خوب می شناخت او هم از جنس همان هائی بود که او را يک عمر فريب داده بودند.

وقتی رسيد جلوی پمپ بنزين ايستاد .

داخل کيفش را نگاه کرد به اندازه چند شيشه آبجو پول خورد داشت بطرف فروشگاه شبانه روزی پمپ بنزين رفت .

داخل شد با چشمانش دنبال قفسه آبجوها گشت. انتهای سالن سمت چپ قرار داشت. مکث نکرد، يک راست رفت طرف آن، يک بسته آبجو برداشت و به طرف صندوق راه افتاد .

سرو وضع اش چنان آشفته و پريشان بود که فروشنده از ديدنش جا خورد ...

ـ شب بخير خانم ، می تونم بهتون کمک کنم ؟ مشکلی پيش آمده ؟

در حالی که بسته شش تائی آبجو را بغل کرده بود، هر چه پول خورد داشت روی پيش خوان ريخت و بدون اينکه منتظر جوابی از طرف فروشنده باشد از فروشگاه خارج شد .

چنان بسته آبجو را به سينه اش می فشرد که انگار به جونش بستگی داشت. خودش را به يکی از ايستگاهای اشتراس بان خط چهارده رساند. روی نيمکت ايستگاه نشست. بلافاصله يکی از آبجوها را از بسته آن جدا کرد فندکش را از کيف در آورد، دستانش می لرزيد. سعی کرد تا با ته فندک در بطری را باز کند. در محکم بود و به راحتی باز نمی شد. دستش را زخمی کرد ، عصبی شد و گريه کنان التماس کرد ...

ـ لعنتی ، باز شو ، تو رو به خدا باز شو ، آخه چه مرگته ..... 

حدود ساعت دوبعدازنصف شب بود اشتراس بان ها هم ديگر تردد نمی کردن . به اطراف نگاهی انداخت تا شايد کسی را بيابد که در باز کردن آبجو کمکش کند اما کسی را نديد دوباره سعی کرد. فندک از دستش در رفت و به روی زمين  کنار سطل زباله نصب شده در ايستگاه افتاد ....

ـ لعنتی ، ببينم شايد توی سطل زباله چيزی باشه ، بشه با آن در اين را باز کرد چشمم که خوب نمی بينه ، بگذاردستم بکنم توش ، نه مثل اينکه چيزی نيست اما اين پاکت چی ...

پاکت را کشيد بيرون پاکت همبرگر بود درش را باز کرد يک همبرگر گاز زده داخل پاکت بود. بدون معطلی گازی به آن زد. با اولين لقمه که از گلويش پائین رفت کمی جان گرفت ، فندک را به لبه بطری زير تشتک چسباند و با يک فشار آنر را از لبه کند، برای لحظه ای از موفقيت خود شاد شد و به سلامتی اين موفقيت بطری را به دهانش چسباند تقريبا نصف آنرا خالی کرد وقتی آنرا از دهانش جدا می کرد آروغی هم همراه آن از دهانش خارج شد .

آبجو در شکم خالی خيلی سريع اثر می کند. اين بود که با دومين جرعه که بالا رفت سرش گيج خورد و احسا س شنگولی بهش دست داد. همزمان دومين گاز را به همبرگر زد. دستش را دراز کرد به طرف بسته آبجو و دومين آبجو را از آن جدا کرد. اين بار به راحتی در آن را باز کرد و وقتی آنرا باز می کرد با يک حرکت مستانه لبخندی بر گوشه لب گفت ..

ـ پدرسگ تو بودی باز نمی شدی ....

انگار که همه چيز از يادش رفته بود. اصلاً يادش نبود که چه اتفاقی افتاده  است. برای خودش آبجو می نوشيد و به همبرگر مک دونالد گاز می زد. نگاهی به ساختمان های اطراف انداخت چراغ ها خاموش بودند. فقط چراغهای کنار پياده روها یا سر در مغازها و فروشگاه روشن بودند. از خاموشی چراغ آپارتمان ها غمگين شد. کم کم به يادش می آمد چه اتفاقی افتاده است. نمی خواست به آن فکر کند. می خواست احساس شنگولی اش را هنوز حفظ کند بطری را به دهانش دوباره چسباند. قر قر قر شروع کرد به نوشيدن. به همان

سرعت که با نوشيدن آبجو شنگول شده بود با همان سرعت هم غم و اندوه تمام وجودش را گرفت .

پاکت مک دونالد را با نفرت پرت کرد ، بطری را که تقريبا خالی شده بود با خشم کوبيد زمين ، دهانش را پرازتف کرد و گفت.......

ـ تف به همتون که همتون يه گوهه سگ هستين، بی شرف ها .....

در خودش مچاله شد و زانوهايش را داخل شکمش جمع کرد. در حالی که دستهايش را به دور زانوها حلقه زده بود آهسته وبی صدا گريه می کرد. گریه اش بيشتر شبيه ناله ای بود که از درد مزمنی که سالها وجودش را عذاب داده بود ناشی می شد. دردی که مثل يک غده سرطانی درتمامی وجود آدم ريشه دوانده باشد .

..................................................................

     ساعت نزديک پنچ صبح بود باربارا روی نيمکت ايستگاه مچاله شده و خواب رفته بود. اولين مسافران اشتراس بان کم کم از راه می رسيدند تا با اولين قطار صبگاهی راهی سر کارهايشان شوند. با ديدن باربارا از نيمکت فاصله می گرفتند مبادا مزاحم خوابش شوند !

قطار با سرو صدای زيادی در ايستگاه توقف کرد و باربارا چنان در خواب عميق فرو رفته بود که اصلاً متوجه آن نشد. بطری های آبجو دورو برش پخش و پلا بودند و يکی از آنها هم روی نيمکت بالای سرش جای مانده بود. با اولين تکانی که به خود داد بطری روی زمين افتاد و از صدای شکسته شدن آن برای لحظه ای چشمانش باز شد. تمام بدنش خشک شده بود، به سختی می توانست تکان بخورد درد شديدی در پهلوهايش احساس کرد. از طرف ديگر دستشوئی احتیاج داشت. هر طور شده بايد بلند می شد هيچ چيز به يادش نمی آمد. از خودش سوال کرد ...

ـ من اينجا چه می کنم ، اينجا کجاست ؟!   

فکر کرد شايد خواب می بيند اما سختی چوب های نيمکت و صدای قطاری که از راه می رسيد واقعی تر از آن بود که خود را در خواب احساس کند.

به سختی خود را از روی نيمکت بلند کرد. تلو تلو می خورد قطار در ايستگاه توقف کرد چند نفری پياده شدند و چند نفری هم سوار. اما هيچکس به او توجه نکرد. يعنی حتی نيم نگاهی هم به او نیانداختند. آدم ها چنان بی تفاوت از کنارش رد می شدند که انگار اصلاً او وجود خارجی نداشت.

سرش گيچ می رفت دوباره مجبور به نشستن شد . اصلاً اينجا کجا ست ؟ اين سوالی بود که مرتب از خودش می کرد. سرش را انداخت پائين. چشمش به شيشه های آبجو افتاد همان طور به آن ها خيره شد. اين شيشه ها چرا این جا هستند؟ داشت کلنجار می رفت که جوابی برای سوال هايش بيابد.  دوباره درد شديدی در پهلوهايش پيچيد. اين بار درد چنان شديد بود که به يک باره از جايش پريد و شروع کرد به خودش پيچيدن ............................

.........................................................................................

نای پياده رفتن را نداشت بايد خود را به جائی می رساند. اين بود که منتظر آمدن قطار شد . کيفش را از روی نيمکت برداشت درش را باز کرد تا برای خريدن بليط پول در آورد  اما حتی يک سنت هم داخل آن نبود و تازه به يادش آمد که ديشب هر چه پول داشته است بابت خريدن آبجوها پرداخته است .

قطار از راه رسيد  درنگ نکرد سوار شد. به پرس و جوی مسؤل کنترل فکر نکرد. چی کارش می کردن ؟

در انتهای قطار سمت چپ روی صندلی نشست ، سرش را به پنچره تکيه داد   با خود انديشيد راستی چه اتفاقی افتاده است ، الان کجا می خواهد برود ....

ـ خوب بايد برم مغازه ، مغازه .....

وقتی کلمه مغازه را چند بار در ذهن خود تکرار کرد، تازه کم کم يادش آمد که ديشب چه اتفاقی افتاده است و با ياد آوری موضوع خشمگين شد سرش را به پنچره قطار کوبيد ..... 

ـ نه اين حق من نبود ، شما حق نداشتيد اين کار را بکنيد اين پستی بود. خيلی غمگين شد. غمگين تر از آن که گريه بتواند تسکينش دهد. بغضش را فرو خورد همانطور که سال ها فرو خورده بود .

تصميم گرفت از قطار پياده شود در ايستگاه کونستابلرواخه پياده شد .

ديگر به چيزی فکر نمی کرد آهسته قدم می زد عجله ای برای رسيدن نداشت در ميان جمعيتی که به سرعت اين سو و آن سو می رفتن خود را مشغول کرد.  

از خيابان جايل در هاپت واخه  گذشت به طرف آلته اوپرا راهش را ادامه داد تا از آنجا بطرف خيابان نومايزرلاند اشتراسه که بطرف گالوس وارته می رفت راهش را ادامه دهد.

تصميم داشت پيش پسرش برود. درد لعنتی پهلوهايش دوباره شروع شده بود. مجبور شد روی يکی از نيمکت های کنار خيابان بنشيند به آدمها نگاه می کرد.

بعضی ها با لباسهای رسمی و کراوات، بعضی ها با لباسهای کارو عده ای با لباس های معمولی، اکثرا با خود کيف، کوله پشتی ، يا کيسه ای حمل می کردند. معلوم بود که به سر کارهايشان می رفتند عجله داشتند که به موقع برسند . بعضی ها خيلی جدی به نظر می رسيدند مخصوصا آنهائی که لباس های رسمی داشتند چنان می رفتند که انگار برای فتح قله ها می روند. آن ها نه زمين را نگاه می کردند، نه آسمان را، فقط به جلو نگاه می کردند. کاری نداشتند که دور و برشان چه اتفاقی می افتد. کی از کنارشان رد می شود، هیچ یک از این ها برایشان مهم نبود، آنچه برایشان مهم بود فقط این بود که کسی يا چيزی مانع شان نشود، آن ها فرصتی برای فکر کردن و توجه به اطراف نداشتند. بايد به موقع به پشت ميزها يشان می رسيدند . اين ها را خوب می شناخت. چه زمانی که در لهستان بود فقط کافی بود کارت به آنان بیافتد تا چنان تو را کلافه کنند که از زندگی ات سير شوی. تا رشوه نمی دادی کارت را راه نمی انداختند. در آلمان ظاهرا اهل رشوه نبودند، آما چنان خشک و مقرراتی بودند که بيشتر يک ماشین را در نظر مجسم می ساختند تا یک انسان را.

وقتی برای تمديد ويزايش به اداره اتباع خارجی رفته بود به خاطر دو دقيقه دير رسيدن دوبار وادارش کرده بودند که باز گردد و فردا صبح بيايد و او مجبور شده بود از ساعت پنچ صبح در آن سرمای زمستان جلوی ساختمان نوبت بگيرد تا بتواند به موقع سر کارش برسد. تازه کارفرما هم بابت دير رسين به سرکار با وجود داشتن گواهی اداره مهاجرت 2 ساعت هم از حقوق او کسر کرده بود .

دوباره بلند شد و به راهش ادامه داد. نم نم می رفت. به ساختمان های بلند که در امتداد خيابن مايزرلاند اشتراسه ساخته شده بودند نگاه می کرد از همه بلندتر ساختمان معروف مسه يا نمايشگاه بين المللی فرانکفورت، برج قهوه ای رنگ با نوک تيزش معروف به مسه تورم بود که از دور ديده می شد، تا حالا به اين ساختمان ها خوب دقت نکرده بود. انگار به کشف تازه ای از دنيائی که در آن زندگی می کرد می رسيد  با خود انديشيد ...

ـ انگار در اين دنيا چند دسته آدم زندگی می کنند. یک دسته آنهائی که در آسمان ها در ميان اين برج ها و ساختمانهای بلند زندگی می کنند، کسانی که پايشان را روی زمين نمی گذارند مگر زمانی که فرش های رنگين زير پاهايشان پهن شده باشد. رؤسا و مديران شرکت ها و موسسات مالی،  سرمايه دارن بزرگ ، سياست مداران و روحانيون ، فرماندهان نظامی ، رؤسای دولت ها و وزرا، کسانی که فقط در روزنامه ها يا فيلم ها می شود آن ها را ديد. همان هائی که سرنوشت ديگران را رقم می زنند. بی خيال از اين که چه بلائی سر آدمها می آید .

دسته دوم خب همين  کسانی هستند که روی زمين زندگی می کنند. همون هائی که دستشون به دهنشون می رسد، همين فکلی ها و کراواتی ها، همين خرده پاهائی که با آويزان شدن به اون بالائی ها خودشان را روی زمين می کشند. آدم فروش هائی که با زيرپا له کردن آدم های ديگه و نردبان درست کردن از لاشه آن ها، خودشان را روی زمين نگه می دارند. لاشخورهائی که از لاشه آدم هائی که توسط بالائی ها پاره پاره شده اند ارتزاق می کنند و......  

دسته سوم ، آه ، دسته سوم ، زير زمينی ها ، اون هائی که هميشه سياه زندگی می کنند چرا؟ يا اجازه کار ندارند، يا پاسپورت ندارند يا سنشان بالاست. هیچ کجا بهشون کار نمی دهند. خارجی هائی که با هزار بدبختی خودشون رو ازاروپای شرقی،از آفريقا ، از آسيا از آمريکای لاتين بخاطر بدبختی ، سرکوب ، استبداد ، فقر ، بيکاری ، چنگ  و.......     با هزاران مصیبت ديگربه این جا  می رسانند.  اينجا بايد سياه کار کنند، سياه خانه اجاره کنند. سياه دکتر بروند. بايد سياه سوار قطار بشوند. سياه زندگی کنند. چرا چون از يک دنيای ديگر می آیند. این ها از نژاد خدايان نيستند.از بالای ابرها نمی آیند. چون اون ها  از نژاد برده ها، از نژاد رعيت ها از نژاد کارگرها هستند که متعلق به زمين می باشند. زمينی که از آن ها گرفته شده است و به زير آن تبعید شده اند.

 آه خدای من بس است. همه اينها ظاهر فريبی است، اين ساختمان های بلند ، مثل کليسای های قديم که هرچه بزرگتر می ساختند بيشتر قدرتشان را به رخ مردم می کشيدند، مثل قصرهای پادشاهان، مثل اهرام که در مصر هستند و....   

تازه می فهميد که چرا بزرگترين ساختمان ها مال بانک هاست مال شرکت های بيمه است مال وزارت خانه های دولتی ما ل سرمايه دارهاست و از اين کشف تازه در حالی که خوشحال بود، دچار يک نوع احساس بيچارگی شد. در مقابل اين قدرت به تنهائی نمی شد کاری کرد. اگر آدم ها باهم نباشند زير بار اين همه قدرت خرد می شوند و بدتر از همه اين بود که کسی که از گوشت و خون تو بود به تو خيانت می کند. به اينجا که رسيد چنان درد شديدی در کاسه سرش پيچيد که توان راه رفتن را ازش گرفت. به روی زمين نشست و برای لحظه ای چنان بی حرکت ماند که فکر می کردی يکی از آن آدم هائی است که برای يه لقمه نان نقش مجسمه را باز می کنند. پيره زن خوش لباسی که آرايش غلیظی هم بر لب و صورتش داشت و از آنجا عبور می کرد دست کرد توی کيفش پنجاه سنتی در آورد و بطرفش پرت کرد ..............................

.................................. 

به در خانه آپارتمان يک اطاقه ای که پسرش با دوست دخترش در آن زنگی می کرد رسيد. اين آپارتمان در منطقه گالوس وارته قرار داشت و به زحمت می شد گفت دوازده متر باشد. يک اطاق نه متری بود با فرو رفتگی در يکی از ديوارهايش که با قرار دادن يک اجاق گازی در اين فرو رفتگی  بعنوان آشپزخانه از آن استفاده می کردند. يک توالت و حمام کوچک هم که به زحمت سه متر می شد وجود داشت. در آپارتمان از مبلمان و تخت خبری نبود يک يخچال کوچک کثيف با دری کج قرار داشت که صاحب خانه بابت آن و اجاق گازبه عنوان آشپزخانه اجاره بيشتر دريافت می کرد و يک تلويزيون چهارده اينچ مشکی که يک آنتن رويش بود واز فلومارک   باربارا آنرا چند سال پيش به قيمت بيست مارک خريده بود. بيشتر از چند کانال را نمی شد با آن ديد آنهم با برفک .

زنگ آپارتمان را به صدا در آورد ، دوباره زد .

در باز شد از پله ها بايد بالا می رفت اين آپارتمان در طبقه چهارم قرار داشت در حدود پنجاه تا پله را بايد بالا می رفت دستش را به ديوارک کنار پله ها تکيه داد تا بتواند خود را بالا بکشد . خسته و در مانده بود. جائی نداشت وگرنه مزاحم پسرش و دوستش نمی شد. بلاخره خودش را به طبقه چهارم رساند دوست دختر پسرش جلوی در منتظر بود با ديدن باربارا که رنجور و ناتوان آهسته آهسته بطرفش می آمد بطرف او رفت ....

ـ سلام باربارا ، چی شده ؟

ـ هيچی ، بريم تو !

ـ چيزی برات بيارم ؟

ـ يه ليوان آب بهم بده !

بطرف دستشوئی رفت ، حالش اصلاً خوب نبود وقتی در آينه خودش را ديد وحشت کرد. موهايش ژوليده بود رنگ چهره اش به شدت پريده و زردگونه

بود. لبانش کبود و دور چشمانش سياه تر از رنگ سرمه ای بود که با اشکهاي او مخلوط شده و دور گودی چشمانش حلقه بسته بود.

آبی به دست و صورتش زد و با حوله ای که آنجا آويزان بود خشک کرد و خارج شد. کنارپنچره به روی زمين نشست و پاهايش را دراز کرد .....

ـ چی شده؟ باربارا ، حالت خوب نيست ؟

فقط بهش نگاه کرد ، هيچی نگفت با نگاهش از او التماس می کرد که اجازه دهد دراز بکشد  .

ـ باشه نمی خواهد حرف بزنی ! بگذار متکا برات بيارم، بگير بخواب !

روی موکت دراز کشيد وقتی سرش را می گذاشت زير سرش آرزو می کرد که ديگر از خواب بيدار نشود .

……………………………………………

يک ماه بعد مهرداد خبر آورد که باربارا را به علت بیماری کلیه در بيمارستان بستری کردند و ابراهيم به همراه دختر باربارا به ملاقاتش رفته اند. گویا حالش بهتر شده است. از موضوع مدتی گذشته بود که يکی از خانم ها دنبالش می گشت که به دروغ به او گفته بودند که به لهستان  برگشته است. تا اينکه يک روز با خبر شدم که در بيمارستان فوت کرده است.

 ازترس پرداخت هزينه های بيمارستان و کفن و دفن کسی به سراغش نمی رود  بعد از مدتی مسئولين بيمارستان جنازه باربارا را در اوج تنهائی به کوره آدم سوزی می سپارند تا هيچ نشانی از او باقی نماند !

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اشتراس بان قطار شهری که روی ريل های که وسط خيابان کشيده شده حرکت می کند .

بان هوف ايستگاه مرکزی راهن شهر فرانکفورت که در مرکز شهر قرار دارد.

عروسک منظور وسليه ای است  شبيه عروسک که بادگرم به همراه بخار ازش خارج می شود با پوشاندن پيراهن بهش و روشن کردن آن در عرض چهل يا شصت ثانيه پيراهن را اطو می کند  .

سايل يکی از خيابان های اصلی مرکزخريد شهر فرانکفورت که کف آن سنگ فرش شده و وسايل نقليه موتوری اجازه تردد در آن ندارند در ضمن اکثر فروشگاه ها و بوتيک های معروف در آنجا قرار دارند .

آلت اُپر ساختمان قديمی محل اجرای اپرا که در انتها ی خيابان چايل قرار دارد .

فلومارک بازارچه های هفته گی که مردم اشياء اضافی خود را برای فروش به آنجا می آورند و با قيمت ارزان می شود وسايل دست دوم مورد نياز را از آنجا تهيه کرد .

پايان اولين تايب ساعت 21.18 فرانکفورت 23.09.2008

پايان دومين تاپ ساعت 20.30 فرانکفورت 05.10.2008 بعداز زحماتی که رفيق ناصرپايدار درباز خوانی و اصلاح متن اصلی کردن با تشکر از او.

پايان سومين تاپ ساعت 23.13 فرانکفورت 23.11.2008 بعداز بازخوانی رفيق کيومرت عزتی و اصلاح متن با تشکر از او .

ب ـ رمزی

 

Share |

 

 برای پياده کردن متن به صورت PDFاينجا را کليک کنيد