صفحه 1
نزدیکهای ساعت ده صبح به اوین درکه رسیدیم؛ مقابل درب بزرگ آهنی که وسط آن یک در کوچک نصب شده بود، اتومبیل ایستاد. دوطرف این درب، دیواری بلند در طول دره اوین کشیده شده بود. درب آهنی باز شد و ماشین سواری که ما درون آن بودیم از میان آن گذشت تا رسیدیم به جلوی ساختمانی که ظاهرا دادستانی بود. ما را از زندان مرکزی تبریز که دو ماه پیش دستگیر شده بودیم به اینجا منتقل میکردند. بعداز انجام مراحل قانونی، ما را تحویل اطلاعات اوین دادند و مامورین اطلاعاتی بعد از تهدید و تشر به ما گوشزد کردند که: ـ میفرستیمتون به بند، حواستون جمع باشه تو هراطاق چهار تا مامور داریم که به ما مرتب گزارش میدهند!
به بند منتقل شدیم. مدتها گذشت تا اینکه یک روز صبح مرا برای بازجویی احضار کردند؛ سپس یکراست همراه با چند نفر دیگر و با چشمبند به بند ۲۰۹ منتقل کرده و تحویل بازجو دادند. بعداز تشر و توهین بازجو ورقهای را جلوی من گذاشت و گفت: ـ هر چی میدونی بنویس، اسم رفیقات، مسئول تشکیلات، کارهایی که کردید... دهانم را باز کردم که توضیح بدهم: ـ اما، تو تبریز بازجویی شدم... ـ خفه شو، اونا به درد عمهات میخورد، از نو همه چیز رو بنویس، حواست باشه دروغ بخواهی بگی، می برمت زیرزمین! من خواستم کمی چشمبند را بالا بزنم که سیلی محکمی توی گوشم نواخته شد: ـ چی کار میکنی احمق؟ کی گفت چشمبند رو بالا بزنی؟ سرم را انداختم پایین تا بتوانم ورقه را بهتر ببینم؛ بعد شروع کردم به نوشتن. نمیدانم چند ساعت طول کشید تا اینکه بازجو آمد و ورقه را از دستم گرفت؛ همینطور که ایستاده داشت ورقه را نگاه میکرد ناگهان با پس گردنی محکمی مرا از روی صندلی به روی زمین پرت کرده، سپس با گرفتن یقه، کشان کشان به طرف پلههای زیرزمین بند ۲۰۹ برد و از آنجا با زدن اردنگی محکم، به پایین پرت کرد و گفت: ـ پدرسگ، مادرقحبه، حالا ما رو میخواهی سر کار بگذاری؟ اینا چیه نوشتی؟ برای هر غلط دیکتهای که نوشتی یه کابل میخوری تا حالت جا بیاد. بخواب روی تخت... وقتی این جمله را گفت، من بی اختیار به یاد دوران مدرسه رفتنم افتادم....
مدرسه لباسهايم را مرتب کرده، کنار تشکم گذاشتم. کيف تازهای را که پدرم برایم خريده بود، باز کرده محتوياتش را بيرون ريختم تا دوباره همه چيز را کنترل کنم: دفتر مشق، مداد، تراش، پاککن، ليوان آب و دستمال سفيد رنگی که مادرم برایم دوخته بود. يکی يکی همه را دوباره توی کيف گذاشتم، کيف چرمی مشکی رنگی که با قفل میشد درش را قفل کرد؛ آن را هم کنار لباسهایم به ديوار تکيه دادم. اما بيشتر از همه کفشهایی را که عموی مادرم برایم دوخته بود، دوست داشتم؛ کفشهای چرمی مشکی بندیِ. يک بار ديگر آنها را به پايم کرده، طول اطاق را قدم زدم؛ سپس روی زمین نشسته، درشان آورده با آستين پيراهنم پاکشان کردم. مادر که زير چشمی مرا میپايید، بالاخره به صدا درآمد: - بس کن ديگه بچه! نمیخواهی بخوابی؟ فردا بايد صبح زود پاشی! خواهرم هم که دنبال فرصت میگشت تا چيزی بگويد: - چقدر شلوغ میکنی، نمیذاری بخوابم. - با تو چی کار دارم؟ تو بگير بخواب ديگه! خودم را روی تشک انداختم و لحاف را کشيدم روی سرم. به محض اينکه چشمهايم را بستم افکارم رفت روی گفتگوهای پدرم با همسايه بغلیمان که پسرش به تازهگی سربازی رفته بود. - خوب، به سلامتی آقا رضا هم رفت سربازی! - آره ديگه، ديروز راهيش کرديم. - حالا محل خدمتش کجاست؟ - کرمانشاه. ـ سلامت باشه، تا چشم بههم بزنيد، تموم کرده برگشته. وقتی از همسايه خداحافظی کرد، رو بهش کرده پرسيدم:
|
|
||
|